Without you, don't wanna sleep
'Cause my heart belongs to you
I'll risk it all for you.I want you next to me
This time, I'll never leave.After hours, The weeknd.
~~~Charles leclerc.
پرتوهای خورشید صبحگاهی، چشمهاش رو گرم کرده بود. با آگاهی به اینکه زمان کوتاهی رو به بازیابی انرژیش گذرونده، پلکهاش رو از هم فاصله داد.
-همم...
کمی بدنش رو کش داد و بعد از چند دقیقه دعوای بیسر و صدا با بالشتها، روی تخت نشست. چشمهاش رو ریز کرد و به فضای به همریختهی اتاق چشم دوخت. دیشب بعد از ساعتها چرخیدن در تختخوابش، بالاخره ساعتی به خواب رفته بود و همچنان، از خوابهای بیمعنی و کابوسوارانهش عذاب میکشید.
-اوکی.
با قدمهای بیدقت از روی تخت پایین رفت و به سمت دستشویی راه افتاد. اولین چیزی به ذهنش رسید؛ دوچرخهسواری یا دویدن تا منظرهی چشمگیر دریاچهی پراگز بود پس روند آمادهشدن برای بیرونرفتن از اتاقش، تنها پنج دقیقه طول کشید.
-صبح شده، بیدار شو!
بدون توجه به ساعت، ضربههای آروم اما متعددی به در اتاق آرتور زد. با چند ثانیه تاخیر، چهرهی خسته و پریشون برادرش در چارچوب در نمایان شد.
-ساعت چنده؟
-هفت.
-برو گمشو چارلز.
آرتور بیتوجه به درخواست چارلز، در اتاق رو روی برادرش بست.
-باشه.
تغییر زیادی در حالتش ایجاد نشد و با همون چهرهی بیحس، از راهروی باریک بین اتاقهاشون عبور کرد. بعد از چند دقیقه، همزمان که مقدار کمی از قهوهی گرمش رو مینوشید؛ به فضای بیرون از هتل خیره شده بود. با شنیدن نوتیفیکیشن خاصی که برای دریافت پیامهای مکس تنظیم کرده بود؛ صفحهی گوشی رو چک کرد.
"تقریبا رسیدم."
اخمی کرد و با کنار گذاشتن فنجان، روی چککردن پیامهای قبلی مکس متمرکز شد.
"یه ایدهی ساده به ذهنم رسید چارلی."
"احتمالا تا الان خوابیده باشی."
"اشکالی نداره. فردا که بیدار بشی، من اونجاام و وقتی رسیدم؛ تخت رو میشکنیم."
-مامامیا...
"صبحبخیر، هنوز خوابی؟"
"عجیبه که تا الان بیدار نشدی. به هر حال، من هم قصد ندارم بیدارت کنم."
"هواپیما همین حالا نشست."
حتی نمیدونست چه عکسالعملی به پیامها نشون بده. هیچ حدسی دربارهی جدیبودن حرفهای مکس نداشت.