°•پارت_1•°

83 5 0
                                    

_و پروردگار رستگاری و خوشبختی را در، زهد، خلوص نیت، دوری از گناه و عشق ورزی قرار داد...به من گوش می‌دی مرد جوان؟
با برخورد ترکه‌‌ی نازک پدرش به سطح میز از جا پرید و سریع نگاهش رو از باغچه‌ی گل‌های رز گرفت‌. توی جاش صاف نشست و گفت:
_اوه البته پدر...چی داشتید می‌گفتید؟
مرد قد بلند، کلافه چشمی در حدقه چرخوند و کتاب بزرگ و قدیمی که توی دستش بود رو بست و روی میز جیمین گذاشت:
_این بار چندمه که‌ دارم مچت رو می‌گیرم؟ تا کی می‌خوایی به بازی‌گوشی‌هات ادامه بدی جیمین؟
با خجالت دستی پشت گردنش کشید و درحالی که به تیتر بزرگ کتاب آموزه‌های دینی خیره شده بود، گفت:
_متاسفم پدر. قول می‌دم از فردا تمرکز بیشتری روی درس‌هام داشته باشم...آخه می‌دونید، جشنواره گل‌ها نزدیکه. دلم می‌خواد امسال هم نفر اول اون مسابقه باشم.
نگاه نافذ مرد به چشم‌هاش دوخته شد و از جاش بلند شد. دست‌هاش رو پشت کمرش حلقه کرد و همونطور که با قدم‌های بلند و محکمش به سمت پنجره‌ی قدی اتاق می‌رفت، دستی به صورت کم موش کشید. کنار پنجره ایستاد و بازوی راستش رو به چهارچوب طلایی و کنده کاری شده‌ی پنجره تکیه داد. پاهای بلندش که با چکمه‌های چرم اصل قهوه‌ای رنگ پوشیده شده بود، رو روی هم انداخت و همونطور که درست مثل پسرش، به باغبان جوان و خوش سیمای قصرشون نگاه می‌کرد، گفت:
_نگران نباش.‌..با وجود یونگی و مهارتش، امسال‌ هم برنده‌ی جشنواره تویی.
تپش قلبش توی سینه شدت گرفت و مثل همیشه با شنیدن اسم پسرک، لپ‌هاش گل انداخت. دستش رو از روی پارچه‌ی ساتن پیراهن ساده‌اش، روی سینه‌ی بی‌قرارش گذاشت و چند تا نفس عمیق کشید تا پدرش رو متوجه خودش نکنه.
_حق با شماست...یونگی واقعا با استعداده، اما من دوست دارم خودم توی پرورش گل‌هام نقش داشته باشم.
مرد چشم از باغچه و پسر باغبون گرفت. با همون چهره‌ی سردش به تنها پسرش خیره شد و نفسش رو بیرون داد. قطعا اگر کس دیگه‌ای جای جیمین بود و اینطور وقیحانه برای فرار ار درس پا فشاری می‌کرد، اون روی لرد پر نفوذ و سختگیر منطقه‌ی آرگونات رو می‌دید و درسی می‌گرفت که هیچ‌وقت فراموش نمی‌کرد!
اما اون جیمین بود‌. تک پسر، سوگولی و تنها یادگاری که از همسر عزیزش داشت. یک نگاه به موهای طلایی پسر کافی بود تا دل لرد به ظاهر سختگیر و خشن ما زیر و رو بشه.
با بغض سنگینی که به یاد همسر مرحومش تو گلوش نشست، سریع از پسرش چشم گرفت و گفت:
_خیلی خب می‌تونی بری!
جیمین درست مثل فنر از جا پرید. با هول و ولا دفتر و قلمش رو روی میز مرتب کرد و با قدم‌های سریع و بی‌قرارش، به سمو پدرش رفت‌. روی پنجه‌ی پاش بلند شد و بوسه‌ای روی گونه‌ی پدرش کاشت و گفت:
_شما بهترین پدر دنیایید...خیلی دوستون دارم.
و قبل از این‌که پدرش فرصت اعتراض به کارش رو پیدا کنه، از اتاق خارج شد.
با سرعت به سمت پله‌های مرمرین سرسرا رفت و توی راه لباس‌هاش رو چک کرد تا بهم ریخته یا کثیف نباشه.
شلوار مشکی ساده و پیراهن ساتن سفید شیریی رنگی به تن داشت و چکمه‌های ساق بلند مشکیش، پاهاش رو کشیده تر نشون می‌داد.
از چیزایی که پوشیده بود، راضی بود. چرا که یونگی هم خوشش می‌اومد، مخصوصا از چکمه‌های بلند و براقش!
با تصور صورت مهربون معشوقش، لبخندی زد و با سرخوشی روی نرده‌های طلایی نشست و طبق معمول همیشه ازشون سر خورد.
همیشه فکر کردن به یونگی باعث می‌شد بی‌پروا و سرخوش بشه و کارهایی بکنه که به قول پدرش اصلا در شان یک جانشین لرد نیست.
وقتی به دو پله‌ی آخر رسید، با جهش بلندی از روی نرده‌ها پایین پرید و خطاب به ندیمه‌هایی که با ترس دستشون رو روی قلبشون گذاشته بودن، سری خم کرد و با سرخوشی گفت:
_امروز روی خوبیه خانم پرگین، اینطور نیست؟
و بدون این‌که منتظر جواب زن بمونه، لی‌لی کنان از قصر خارج شد.
نسیم ملایم بهاری اولین چیزی بود که به استقابلش اومد و باعث شد چشم‌هاش رو ببنده و از پیچش باد لای موهاش لذت ببره.
هوا خنک بود و عطر گل‌ها، چمن‌ها و خاک مرطوب باغ همه‌ جای محوطه پخش شده بود و باعث لبخند پسرک جوون شده بود.
با سرخوشی پله‌ها رو دوتا یکی پایین رفت تا به حیاط قصر برسه و بلافاصله به چپ پیچید تا قصر رو دور بزنه و برای دیدن معشوقش خودش رو به باغ مخصوصش برسونه.
دست‌هاش رو پشت کمرش حلقه کرده بود و با سرخوشی لی‌لی می‌کرد‌. تقریبا این کار همیشگیش بود‌. چرا که فکر کردن به یونگی و دیدنش، باعث می‌شد انرژی مضاعفی بگیره و مجبور بشه با این حرکات تخلیه‌اش کنه!
بلاخره به باغ رسید و سرجاش ایستاد‌. چرا که اون اونجا بود!
طبق عادت همیشگیش، پیراهنش رو در آورده بود و بالا تنه‌اش لخت بود. پیشبند چرم قهوه‌ای که از قضا هدیه‌ی خود جیمین بود بسته بود و عضلات سفیدش از بیشنشون خود نمایی می‌کرد.
جیمین چشم‌های هیزش رو روی بدت لخت و خوش فرم پسر حرکت داد و با ولع و حرص، جوری که انگار خوشمزه ترین‌ خوراکی دنیا رو دیده، تمام پستی بلندی‌‌های شکم، شونه‌های پهن و عضلانی و بازوهای دم کرده‌اش رو از نظر گذروند و آب دهنش رو با سر و صدا قورت داد. چند وقت بود اون ها رو زیر دندوناش نگرفته بود و بهش مارک مالکیت نداده بود؟
_دید زدنتون تموم نشد شاهزاده؟
با صدای پسر، از فکر گاز گازی کردن عضلات بیچاره‌اش خارج شد. لبخند ژکوندی روی لب‌هاش نشوند و اینبار با طمانینه و آرامش وارد باغ شد. دروازه‌ی فلزیش رو بست و درحالی که با طنازی به یونگی نزدیک می‌شد، گفت:
_معلومه که هنوز ازشون سیر نشدم. باید حسن نیتم رو توی تخت بهتون نشون بدم قربان!
یونگی پوزخندی گوشه‌ی لبش نشوند و درحالی که از پایین بهش نگاه می‌کرد، چندبار قیچی تقریبا بزرگی که برای هرس کردن درخت‌های کاج بود رو باز و بسته کرد و گفت:
_آهان...مثلا وقتی که بین بازوها خوابیدی و من اون پایین رو با انگشتام باز و بسته می‌کنم؟
حرارتی بی مقدمه توی گونه هاش دوید و قلبش لرزید. مطنئن بود الان گونه‌هاش گل انداختن و نفس‌هاش نا منظم شدن و این از چشم یونگی دور نموند. چرا که قیچی رو کنار انداخت و چند قدمی بهش نزدیک تر شد. به قدری که دیگه فاصله‌ای بینشون نبود.
دست بزرگش رو روی کمر باریک پسر گذاشت و از پشت به تنه‌ی بزرگ درخت بید مجنونی چسبوندش‌. دست دیگه‌اش رو کنار سرش ستون کرد. سرش رو خم کرد و پیشونیش رو به پیشونی داغ کرده‌اش چسبوند و درحالی که هرم نفس‌های داغش درست گونه‌ها و لب‌های تب‌دار پسر کوچیک‌تر رو لمس می‌کرد، لب زد:
_یا وقتی که لب‌های قلوه‌ای و سرخت بین دندون‌هام فشرده می‌شه و صدای ناله‌ی بهشتیت توی گلوم خفه می‌شه؟
دستی که روی کمر جیمین بود رو بی‌پروا به سمت باسنش لغزوند و درحالی که نرمیش رو می‌فشرد، با صدای بم‌تری ادامه داد:
_یا وقتی که دارم توی اون حفره‌ی قشنگ و تنگت می‌کوبم...تو کدوم موقعیت پیونی من؟
نفس جیمین توی سینه‌اش حبس شده بود و با اینکه تغییراتی توی پایین‌ تنه‌اش احساس می‌کرد، از لمس‌های یونگی لذت می‌برد.
چشم‌های خمارش رو به مرد مورد علاقه‌اش دوخت و درحالی که بریده بریده نفس می‌کشید، گفت:
_من لحظه به لحظه حاضرم برای تو بمیرم‌.
و بوسه‌ی آروم و کوتاهی روی لب‌هاش‌ نشوند.
یونگی آروم خندید. گودی کمر پسرش رو پر کرد و با یک حرکت، تن نحیف و رنجورش رو توی آغوش محکم و امن خودش کشید. دست دیگه‌اش رو مثل شاخه‌ی خاری که به دور گل رز می‌پیچه، دور پسرکش پیچوند و با تمام وجودش بغلش کرد و دم گوشش لب زد:
_مردن چرا وقتی می‌تونیم با عشق هم شکوفا بشیم قلب من؟
دست‌های جیمین هم دور تن تنومند یونگی حلقه شد و از حس خوب حرف‌هاش لرزید. بوسه‌ای روی رگ گردن کلفت یونگی نشوند و گفت:
_تو همون نسیم بهاری هستی که با نوازش گلبرگ‌هام باعث می‌شه از همیشه شکوفته تر بشم.
_آه، وروجک...حرفات داره قلبم رو لمس می‌کنه!
با شیطنت از یونگی فاصله گرفت‌. لبخندش رو تا جایی که چشم‌هاش هلالی بشن، عمیق کرد و گفت:
_خب قصد من هم از اول همین بود. بلاخره که باید قلبت رو رام خودم کنم یا نه؟
یونگی هم لبخند به لب‌ داشت. با انگشت‌های بلندش، موهای طلایی پسرک رو پشت گوشش فرستاد و گفت:
_وجودت برای به زنجیر کشیدنش کافیه، نمی‌خواد بیشتر از این بی‌تابش کنی!
جیمین با خجالت خندید و سرش رو پایین‌ انداخت‌. این‌که اینطور بین دست‌های یونگی نوازش می‌شد رو دوست داشت‌، اما الان توی باغ بودن و هر لحظه امکان داشت یکی سر برسه. پس کمی از پسر بزرگ‌تر فاصله گرفت و گفت:
_بچه‌هامون چطورن؟ امروز زیباتر از قبل شدن؟
یونگی بوسه‌ی سبکی روی پیشونیش نشوند و کمی ازش فاصله گرفت، اما تماسشون رو قطع نکرد‌. انگشت‌های تپلش رو بین انگشت‌ها کشیده‌ی خودش قفل کرد و گفت:
_پیونی‌ها همچنان به زیبایی توهستن و رز‌ها و میخک‌ها  به ماه فخر فروشی می‌کنن.
به سمت بوته‌های گل‌هاشون حرکت کردن و وارد محوطه‌ی سر سبز و با طروات باغ شدن و مستقیم به سمت بوته‌ی پیونی‌ها رفتن.‌ چشم‌های جیمین با دیدن گل‌های عزیزش درخشید و روی زانوهاش نشست تا با لمسشون کمی حس خوب بگیره و گفت:
_اوه، پس یه دوئل بزرگ توی به رخ کشیدن زیبایی‌ها داشتی...حالا کی برنده شد؟
یونگی دست‌هاش رو توی جیب تنگ شلوارش کرد و درحالی که با شیفتگی به جیمین خیره شده بود، گفت:
_خب معلومه، تو!
دست جیمین روی گلبرگ لطیف پیونی خشک شد. نه این‌که تا حالا قوربون صدقه‌های پسر رو نشنیده باشه‌ها، نه!
داستان این بود که هر بار مثل دفعه‌ی اول قلبش از تپش میوفتاد و توی دلش کیلو کیلو قند آب می‌کردن!
نفس عمیقی کشید و گفت:
_بیا یکم به اینا رسیدگی کنیم زبون باز!


خب سلام علیکم :)
بنده اومدم با یه داستان دل آب کنه دیگه، امیدوارم پیونی ما رو دوست داشته باشید ؛)

PeonyWhere stories live. Discover now