***
_گوش میدی چی میگم جیمین؟
با صدای جدی یونگی، از جا پرید و نگاه شیفتهاش رو از صورت بینقص پسر گرفت. کمی توی جاش جا به جا شد و نق زد:
_معلومه که نه...من مثلا مریضم، بعد تو همهی کتابام رو آوردی تو تخت که درس بخونم و توقع داری وقتی داری با اون صدای جذاب و چشمهای خمار و صورت خوشگلت بهم درس میدی من چیزی هم بفهمم، اصلا این انصافه؟ باور کن نه!
و جلوی نگاه متعجب یونگی و دهن بازش، خودش رو از پشت روی تخت ولو کرد و ادامه داد:
_خب حوصلم سر رفتتت!
و چندباری دستهاش رو به تشک کوبید.
یونگی میدونست جیمین حوصلهی یک جا نشستن رو نداره و نگه داشتنش سخته، ولی اون هنوز یک صفحه هم از کتاب تعلیمات جاودانگی و فروغ سیاست رو توضیح نداده بود.
با تاسف سری تکون داد و کتاب رو بست. به سمت جیمینی که با چشمهای درشت شدهاش بهش خیره شده بود، برگشت و گفت:
_عالیجناب دستور میدن چکار کنیم؟
با بیحوصلگی شونهای بالا انداخت و درحالی که لبهاش از دو طرف آویزون شده بود، بازم نق زد:
_من چه میدونم...اصلا تو چرا انقدر با من بی حوصله برخورد میکنی؟ همش سه روزه که بخاطر وضعیت پام مجبور شدیم تو اتاق بمونیم و تو به همین زودی خسته شدی؟ باشه یونگی خان دارم برا..امممم.
با قرار گرفتن لبهای پسر بزرگتر روی لبهای قلوهای و گوشتیش، صداش توی گلوش خفه شد و حس خوبی سراسر وجودش رو گرفت.
یونگی با مهارت اول لب بالا و بعد لب پایینش رو میبوسید و میمکید و همین باعث شد سست بشه و باهاش همکاری کنه و وقتی که کمی آروم تر شد، پسر بوسهای رو قطع کرد و بدون اینکه ازش دور بشه گفت:
_زیاد داشتی چرت و پرت میگفتی، منم صلاح دیدم از لبهات استفادهی بهتری بکنم!
دستی که روی گونهی یونگی گذاشته بود رو تکون داد و همونطور که گونهاش رو نوازش میکرد، لبخندی زد و گفت:
_دوباره از نقطه ضعفم استفاده کردی؟
بلافاصله بوسهی دیگهای روی لبهاش نشست و اینبار کمرش هم اسیر دستهای قوی جونگکوک شد.
_اخه نقطه ضعف به این قشنگی حیف نیست ازش استفاده نشه؟
و در آخر چشمهاش برقی زد که جیمین زیاد دیده بود. پوزخندی زد و همونطور که انگشتهاش رو به پشت گردن پسر میرسوند تا با موهاش بازی کنه، گفت:
_این یعنی دلت بازی میخواد؟
زانوی یونگی بین پاهاش خزید و درحالی که با دستهاش رونش رو فشار میداد، عضوش رو مالید و گفت:
_خب بدم نمیاد کمی با پیونیم بازی کنم و لای گلبرگهاش بپلکم. نظر تو چیه؟
با عشوه و طنازی ذاتی که داشت، دستهای از موهای طلاییش رو پشت گوشش فرستاد و لب سرخش رو گزید. تضاد دندونهای سفیدش روی لبهای سرخش، باعث شد یونگی آب دهنش رو با سر و صدا قورت بده.
_چی از این بهتر؟ اما بعد از اینکه یکاری برام کردی!
یونگی اینبار دستش رو جایگزین پاش کرد و همونطور که با مهارت عضو جیمین رو میمالید، گفت:
_هرکاری که باشه.
با آرامش و جوری که مطمئن بود لمسش داره یونگی رو دیوونه میکنه، انگشتهاش رو از گردنش تا روی قسمتی از ترقوهاش که از یقهی پیراهن سبز یشمیش بیرون زده بود، کش داد و گفت:
_من و ببر کارگاه نقاشیم، میخوام تصویرت رو بکشم.
چشمهای یونگی در صدم ثانیه گرد شد و طوری که انگار اصلا حرف جیمین رو نفهمیده گفت:
_چی؟
سعی کرد جلوی خندهاش رو بگیره و گفت:
_چیه خب؟
یونگی اول کمی با دهن باز و چشمهای گرد شده بهش نگاه کرد. بعد کمی ازش فاصله گرفت و روی زانوهاش بلند شد که برآمدگی بزرگ خشتکش توی چشم جیمین فرو رفت.
اما تا زمانی که پسر بزرگ مستقیما بهش اشاره نکرد، به روی خودش نیاورد.
_این و میبینی؟ اگه خالی نشه میترکه!
از حالت درازکش در اومد و گفت:
_خب این مشکل من نیست. میتونی زودتر بریم کارگاه که کارمون هم زودتر تموم بشه.
قاطعیتی که توی چشمهای جیمین بود، نشون میداد قرار نیست قبل از این که به خواستهاش برسه کوتاه بیاد، پس یونگی هم اصراری نکرد و ترجیح داد اونطوری پیش برن که پسرش دوست داره بازی کنه. باید صبر میکرد، چرا که جواهرش ارزش صبر کردن رو داشت.
لبخندی زد و همونطور که از روی تخت بلند میشد، پایین تخت زانو زد و گفت:
_پس بپر بالا، تا زودتر بتونیم به ناز و نوازشمون برسیم!
اولین بار نبود که یونگی اینطور به خواستهاش احترام گذاشته بود، اما باز هم احساس میکرد از حس توجه و اهمیتی که از پسر بزرگتر گرفته، پروانهها توی قلبش به پرواز در اومدن.
مشتی به هوا زد و بعد از فریاد بلندی که زد گفت:
_یسسس!
و سریع روی زانوهاش جلو رفت و خودش رو روی کل پسر انداخت. دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد و بوسهی محکمی رو لپش گذاشت و گفت:
_عاشقتم یونی...عاااشقتم پسررر!
یونگی همونطور که میخندید، محکم پشت زانوهای جیمین رو گرفت و از جاش بلند شد و گفت:
_خیلی خب پیونی...منم عاشقتم ولی اگه یکم دیگه اینجوری داد بزنی کل قصر رو خبر میکنی.
***
_تموم نشد؟
همونطور که یک چشمش رو برای تمرکز بیشتر بسته بود و مقداری از زبونش هم بیرون داده بود، قلمویی که به رنگ بنفش آغشته بود رو روی بوم کشید و گفت:
_چقدر نق میزنی، الان تموم میشه.
_نق میزنم چون یه کار نیمه تموم داریم جناب!
بیاهمیت به غرغرهای یونگی، قلمو رو پایین گذاشت و کمی خودش رو روی چهارپایه عقب کشید تا از فاصله بیشتری به نقاشیش نگاه کنه.
چندبار نگاهش رو بین بوم و صورت یونگی چرخوند و درحالی که تو دلش براش ضعف رفته بود، زیرلب قربون صدقهاش رفت:
_قوربون اون ریخت زشتت بشم من...نگاه چقدر خب صورتش رو بوم نشسته.
_چی داری زیر لب با خودت زمزمه میکنی؟
باز نگاهش رو بین یونگی و نقاشی چرخوند و گفت:
_هیچی...میتونی بلندشی تموم شد.
یونگی مثل فنر از جاش پرید و سمتش اومد. کنارش ایستاد و با ذوق به تابلوی هنری که معشوقش خلق کرده بود، چشم دوخت.
_واو...تو معجزه گری پیونی...مطمئنی این خودم نیستم که سرم و از بوم بیرون آوردم؟
به چشمهای ذوق زدهاش نگاه کرد و برای بار هزارم بخاطر برق چشمهاش ضعف کرد.
آروم خندید و گفت:
_شلوغش نکن دیگه...یه نقاشی سادهاس.
یونگی لبخند عمیقی رو لبهاش نشوند و همونطور که با عشق سر انگشتهاش رو روی نقاشی کشید و گفت:
_همین که دستهای تو نقاشیش کرده کافی نیست؟
قند توی دلش آب شد و لبش رو گزید. خم شد و دست آزاد پسر بزرگتر رو توی دستهاش گرفت و همونطور که نوازشش میکرد، گفت:
_عشقم و میتونی ازش حس کنی؟
یونگی نگاهش رو از بوم گرفت و به پیونیش دوخت.
_یعنی میگی تالاپ تلوپ قلبم بخاطر پروانههایین که از اینجا به قلبم پرواز کردن؟
آروم خندید و سر تکون داد. پسر خوب بلد بود با کلماتش قلبش رو به بازی بگیره.
با لمس شدن موهاش توسط یونگی، از فکر خارج شد و سرش رو بلند کرد.
تلالو طلایی که از پنجرهی تمام قد پشت سرش به صورت یونگی میتابید و چهرهی زیباش رو درخشانتر، زیباتر و معصوم تر کرده بود. پوست گندمیش میدرخشید و جیمین دلش میخواست همهجاش رو بوسه بارون کنه!
_جیمین؟
همونطور که موهای طلاییش رو پشت گوشش میداد، اسمش رو صدا زد.
با شیفتگی بهش خیره شد و گفت:
_جونم؟
چهرهی یونگی درخشان تر از همیشه شد:
_خوشحالم که این رو کشیدی. اگه یه روز من نبودم این تابلو همدمت میشه و میتونی باهاش رفع دلتنگی کنی.
چیزی توی قفسهی سینهاش ترک خورد و فرو ریخت. حرفهای یونگی مثل زهری تلخ و تیری تیز، توی قلبش فرو رفت و بند دلش رو برید.
این حرفهای تلخ و گزنده برای چی بود؟
اخم پر رنگی کرد و گفت:
_این چرت و پرتا دیگه چیه؟ چی میگی؟
پسر بزرگتر انگار یکدفعه به خودش اومد. لبخند از روی لبش پاک و قیافهاش متعجب شد. عادت نداشت چیزایی که تو سرش میگذره رو بازگو کنه ولی اینبار به ندای قلبش گوش داده بود و اون رو با صدای بلند برای جیمین هم تعریف کرده بود.
وقتی چشمهای ترسیدهی جیمین رو دید فهمید چی گفته! سعی کرد لبخندی رو لبش بنشونه و پیشونی پسر رو بوسید و همونطور که کمرش رو نوازش میکرد، گفت:
_هیچی فقط میخواستم خودم و برات لوس کنم پیونی.
بعد قیافهی خبیث و شیطانی به خودش گرفت و گفت:
_بریم سراغ کار نیمه تموممون؟
جیمین ترسیده بود. یونگی آدمی نبود که الکی و بیحساب حرف بزنه و این داشت دیوونش میکرد.
با ناراحتی به تابلو نگاه کرد. دیگه از کشیدنش خوشحال نبود و دلش میخواست از پنجره به بیرون پرتش کنه.
با بوسهای که یونگی اینبار روی لبش زد، از فکر خارج شد. قلبش داشت تند میزد و حالش اصلا خوب نبود. به یقهی پسر بزرگتر چنگی زد و به سمت خودش کشیدش و بوسهی عمیق و با عشقی رو شروع کرد که نتیجهاش، ساعتها عشق بازی زیر نور شمعهای اتاق جیمین بود!
YOU ARE READING
Peony
Fanfictionکاپل:یونمین ژانر:تاریخی، عاشقانه خلاصه: توی روزهای تاریکی که عشق دو همجنس گناه کبیره محسوب میشد، جیمین پسر یکی از لردهای سرشناس فرانسه رابطهی عاشقانهای رو با پسر باغبونشون آغاز میکنه :) *ورژن کوکمین این داستان توی چنل امگای شرور آپ شده؛)