°•پارت_2•°

38 4 0
                                    

***
همونطو که گوشت استیکش رو با چاقو تیکه می‌کرد و نگاهش به یونگی بود، به حرف‌های پدرش هم گوش می‌داد:
_وقتی وزیر اعظم اون اسناد و دفاتر رو به پادشاه نشون داد، رنگ از روی گیلبرت پریده بود جیمین. مطمئنم که فکرش هم نمی‌کرد یه روز بهترین‌ دوستش زمینش بزنه!
حرکت چیزی رو روی ساق پاش احساس کرد و به قدری شکه شد که گوشت توی گلوش پرید و باعث شد به سرفه بیوفته.
_خدای من، جیمین چی‌شد؟
پدرش گفت و سریع از جاش بلند شد و بین کتفش کوبید. یونگی هم سریع جامی رو پر از آب کرد و دستش داد:
_حالت خوبه؟
چشم غره‌ای به نگاه شیطون یونگی رفت و درحالی که صداش رو صاف می‌کرد، گفت:
_خوبم خوبم، یه لحظه گوشت پرید گلوم. چی می‌گفتید پدرجان؟
مرد که از قطع شدن حرفش اصلا راضی به نظر نمی‌اومد، اخمی بهش کرد و با بدخلقی ادامه داد:
_خلاصه این‌که گیلبرت به اعدام محکوم شد.
یونگی دهنش رو با دستمال سفیدی پاک کرد و با تعجب گفت:
_اعدام؟ مگه چقدر شمش از خزانه دزدیده؟
با چشم‌های ریز شده به یونگی که با بیخیالی هنوز کفشش رو به ساق پاش می‌مالید و در همون حال هم با پدرش هم حرف می‌زد، خیره شده.
نباید انتقام این‌کارش رو می‌گرفت؟
باخشونت پای یونگی رو کنار زد و پای خودش رو بالاتر برد و پاشنه‌اش رو همون‌جایی که احساس می‌کرد صندلی پسر هست، گذاشت. چندبار پاش رو تکون داد که باعث شد به رون یونگی بخوره و پسر چندبار توی جاش بپره. وقتی مطمئن شد پاش رو جای درستی گذاشتی، با بدجنسی نوک تیز چکمه‌هاش رو، به عضو پسر مالید و در یک حرکت فشارش داد.
طرف دیگه‌ی میز، یونگی مدام رنگ به رنگ می‌شد و با جمع کرد پاش سعی داشت جیمین و از خودش دور کنه‌.
داشت با لذت و سرگرمی به پیچ و تاب خوردن پسر نگاه می‌کرد، که با حرفی که پدرش زد، لبخند روی لبش ماسید:
_موضوع فقط دزدیش از خزانه نیست...اونطور که ما فهمیدیم...خب...انگار اون رو در حال‌ معاشقه با یک پسر دیدن!
یونگی هم خشکش زد. دستمالش رو آروم روی میز گذاشت و یواشکی نگاهی به جیمین انداخت.
رنگش پریده بود و لرزش دست‌هاش به راحتی قابل دیدن بود. خودش هم وضعیت بهتری نداشت، اما باید پسرش رو آروم می‌کرد.
با احتیاط دستش رو زیر میز برد و از روی چکمه، فشار آرومی به مچ پاش وارد کرد تا بهش نشون بده حواسش بهش هست و کنارشه.
نفس عمیقی کشید و با لحنی که سعی داشت عادی‌ نشون بده، گفت:
_قوانین فرانسه دارن حوصله سر بر می‌شن. گیلبرت باید بخاطر دزدی‌ها و ظلمی که به مردم‌ داشته کشته بشه، نه عملی که توی رخت‌خوابش انجام می‌ده!
این سمت میز، جیمین داشت از لمس‌ها و مالش‌های یونگی مسخ می‌شد و لبخند کم جونی روی لب‌هاش جا گرفته بود.
کمی توی جاش لم داد و به سمت پدرش برگشت.
مثل همیشه عبوس بود و اخم‌های جدا نشدنی از صورتش اینبار شدید تر شده بود.
می‌دونست دقیقا پدرش داره به چی فکر می‌کنه. اون مرد مخالف سر سخت همجنسگرایی بود و جیمین حاضر بود قسم بخوره یکی از کسانی که توی اعدام گیلبرت نقش داشته، پدرش بوده!
_لواط یکی از بزرگترین گناهان و پست‌ترین رذائل اخلاقیه یونگی! وقتی شرافت رو زیر پا می‌ذاری و با کسی که همجنس خودت هست هم‌خواب می‌شی، کارای بدتر هم ازت بر میاد.
صدای بلند مرد، چیزی نبود که اون‌ها انتظارش رو داشته باشن و در نتیجه هر دو از جا پریدن.
جیمین خودش رو جمع و جور کرد و صاف توی جاش نشست. اصلا احساس خوبی از این بحث نداشت و صلاح دید هرچی زودتر موضوع دیگه‌ای رو پیش بکشه. پس کمی از شرابش نوشید و گفت:
_راستی پدر اگر شما اجازه بدید، امروز من و یونگی برای آوردن بذر آلاله‌های وحشی بریم خارج از شهر!
در واقع اون‌ دونفر یه قرار پیک‌نیک عاشقانه توی یکی از دشت‌های خلوت دور افتاده داشتن و از اونجایی که جیمین هنوز هیجده سالش نشده بود، به اجازه‌ی پدرش احتیاج داشت!
ویلیام تیکه‌ی دیگه‌ای از گوشتش رو برید و سری تکون داد و گفت:
_خیلی خب، می‌تونید برید. اما وای به حالت جیمین اگه بعد از جشنواره‌ی گل، این‌ درس‌های عقب افتاده‌ات رو جبران‌ نکنی.
پسر لبخند عمیقی رو لب‌هاش نشوند و با خوشحالی گفت:
_ممنون پدر، حواسم هست...یونگی پاشو بریم‌ دیگه، چقدر غذا می‌خوری!
و خودش با عجله از پشت میز بلند شد. طبق عادت همیشه‌اش، اول گونه‌ی پدر عبوسش رو بوسید و بعد از این‌که از سر خدمتکار تشکر کرد، با گفتن می‌رم اتاقم تا آماده بشم، لی‌لی کنان از سالن خارج شد.
ویلیام همونطور که جرعه جرعه از شرابش می‌نوشید، به رفتن پسر عزیز دردونش خیره شد و آهی از ته دل کشید. اون پسر سرشار از شور و شوق بود.‌ دقیقا مثل مادرش!
جیمین بازتابی از روح سرکش و بزرگ همسر عزیزش بود و همین کافی بود تا ویلیام دلیلی برای ادامه‌ی زندگیش داشته باشه.
به سمت یونگی که هنوز سمت چپ میز نشسته بود و منتظر اجازه برای رفتن بود، برگشت و گفت:
_برو دنبالش‌...حواست باشه دوباره خودش رو زخمی نکنه.
یونگی آروم و با ملایمت خندید و همونطور که از جاش بلند می‌شد، یاد شیطنت‌های پسرش افتاد. حقیقتا هیچکس نمی‌تونست جلوی اون پیونی کوچولو رو بگیره. حتی باد طوفانی مثل خودش!
به ویلیام ادای احترام کرد و گفت:
_من سعی می‌کنم مواظبش باشم قربان...روز خوبی داشته باشید.
و بعد از سالن غذاخوری خارج شد.
مرد که حالا تنها شده بود، به پشتی بلند صندلیش تکیه داد. نگاهش رو به بازتاب صورت خودش، توی سقف مرمرین قصرش دوخت و با خودش فکر کرد، چقدر کاری خوبی کرد که اون روز یونگی رو از شکارگاه نجات داد.
چرا که علاوه بر نجات یک نفر از دست اشراف‌زاده‌های طمعکار و پست، پسرش هم از تنهایی نجات داده بود.
در واقع یونگی یکی از برده‌هایی بود که برادر زاده‌ی پادشاه از بازار برده فروشی خریده بود تا توی شکارگاه با حیوان‌های وحشی بجنگه و اسباب لذت و سرگرمیشون رو فراهم کنه.
اون روز ویلیام هم به شکار دعوت شده بود و دیدن این لحظه خونش رو به جوش آورده بود. پس نتونست ساکت بشینه و با هزینه‌ی گزافی یونگی رو از دوک ماتیاس خریده بود و اون رو با خودش به خونه آورده بود.
از اون ماجرا چندین سال می‌گذشت و حالا اون پسر بزرگ و جوان شایسته‌ای شده بود. و ویلیام اون رو درست مثل پسرش دوست داشت!
***
_آروم تر پیونی...گلبرگ‌هات آسیب ببینه، پدرت من رو از وسط نصف می‌کنه.
یونگی زیر درخت کارملیایی نشسته بود و درحالی که مرغ بریونی که خدمتکار پیر مهربونش براشون آماده کرده بود رو از سبد بیرون می‌آورد‌، خطاب به جیمین که با ذوق سوار تاب درختی شده بود، غر می‌زد.
اما پسر کوچیکتر گوشش زیاد بدهکار نبود و همزمان که با شدت بیشتری تاب می‌خورد، از ته دلش قهقهه زد.
عصر بود. نسیم می‌وزید، پرتوهای طلایی خورشید همه جا چتر انداخته بود، بوی چمن‌های تازه مشامش رو نوازش می‌کرد و از همه مهم‌تر، قونگی پیشش بود. پس چرا نباید می‌خندید.
سرعت تاب رو کمتر کرد و با پرش بلندی از تاب پایین پرید:
_یااا جیمینننن...مگه من با تو نیستم؟
دست‌هاش رو پشت کمرش حلقه کرد و با سرخوشی به یونگی که با عصبانیت داشت نگاهش می‌کرد نزدیک‌ شد. پشت سرش نشست و سرش رو روی شونه‌اش گذاشت و کجش کرد که موهای طلاییش توی صورتش ریخت و باعث شد پسر بزرگتر برای این‌ حجم از دلبری، ضعف بره.
_چرا انقدر حرص می‌خوری بابابزرگ؟
لب‌هاش رو غنچه کرد و بوسه‌ی محکم و پر سر و صدایی روی لپش نشوند و گردنش رو محکم بغل کرد.
یونگی نتونست بیشتر از اون اخم‌هاش رو نگه داره و با بوسه‌ی پسر، آخرین سد مقاومتش هم شکسته شد. چرخید و در یک‌ حرکت پسر رو روی زیر انداز چهارخونه‌ی سفید قرمزششون،‌ دراز کرد‌. دست‌هاش رو دو طرف سر جیمین ستون کرد و روش خیمه زد.
با شیفتگی به چشم‌های درخشان و دلبر پسر خیره شد و همونطور که دسته‌ای از موهای طلاییش رو کنار می‌زد، گفت:
_چون اگه درد بکشی، منم درد می‌کشم.
جیمین سر انگشت‌های تپلش رو روی گونه‌ و جای زخم قدیمیش کشید و گفت:
_اما این درد معشوقه. شیرین و دلچسبه مگه نه؟
دیگه توانایی خیره شدن به اون کهکشان‌های مشکی رو نداشت. نگاهش رو دزدید و یک‌دفعه خودش رو روی جیمین رها کرد‌.‌ سرش رو روی سینه‌اش گذاشت و درحالی که فرق زیادی با یک بچه‌ی پنج ساله نداشت، نق زد:
_اون فرق می‌کنه احمق...من حاضرم از بی‌محلی‌هات، غر زدن‌هات، قهر کردن‌هات و بهونه گیری‌هات درد بکشم و روزی هزار بار هم براشون بمیرم. تازه خیلیم برام شیرین و قشنگه،‌ اما وقتی تو درد می‌کشی، انگار قلبم و دارن از توی سینه‌ام در میارن‌...حالا فهمیدی پیونی؟
با بالا پایین شدن سینه‌ی جیمین زیر سرش فهمید پسر داره ریز ریز می‌خنده و کمی بعد انگشت‌هاش رو توی موهاش حس کرد.
جیمین درحالی که به آسمون آبی بالا سرش خیره شده بود، موهای پسر رو نوازش می‌کرد.
یونگی توی بغلش دراز کشیده بود و بازدم نفس‌هاش درست روی قفسه‌ی سینه‌اش، باعث می‌شد احساس امنیت بکنه.
فرقی نداشت کجا باشه یا توی چه موقعیتی باشه، همین که یونگی رو نزدیک خودش احساس کنه، براش کافی بود. اون از این دنیا هیچی نمی‌خواست به جز آغوش گرم معشوقش، احساس امنیت و بودنش و سلامتیش!
دست دیگه‌اش رو دور شونه‌ی پسر حلقه کرد و گفت:
_یون؟
_بله پیونی من؟
بلافاصله به گرمی جواب داد و لبخند گرمی مهمون لب‌های جیمین کرد. پشت گردن یونگی رو به بازی گرفت و گفت:
_اگه یه روزی من نباشم، چکار می‌کنی؟
به یکباره، یونگی سرش رو بلند کرد و با اخم بدی بهش نگاه کرد.
_چیه؟
_چرت و پرت نگو.
ضربه‌ی آرومی به سر یونگی زد و گفت:
_جدی می‌گم مسخره...بلاخره من که جاودانه نیستم.
_نمی‌خوام بهش فکر کنم.
_هییی...یونگی!
یونگی دوباره سرش رو بلند کرد و اینبار چونه‌اش رو روی سینه‌ی جیمین گذاشت و همونطور که با موهاش بازی می‌کرد، گفت:
_دوست ندارم حتی بهش فکر کنم ولی حالا که اصرار داری می‌گم...تا روزی که روح شکستم به تیکه‌ی دیگه‌اش برسه، با یادت زندگی و با غمت سوگواری می‌کنم.
جوابش رو می‌دونست. مطمئن بود که یونگی همیشه به یادشه، اما نیاز داشت بشنوش. اون به شنیدن عشق یونگی حریص بود!
همونطور که موهای آشفته در باد معشوقش رو پشت گوشش می‌فرستاد، گفت:
_پس بیا تا همیشه پیش هم باشیم نسیم بهاری پیونی!

PeonyWhere stories live. Discover now