°•last_part•°

30 2 0
                                    

***
خودش رو گوشه‌ی اتاق جمع کرده بود و با دست‌هایی لرزون سرش رو گرفته بود. مردمک‌هاش دو دو می‌زدن و نمی‌تونست از شیشه‌خورده‌ها و وسایل شکسته‌ی کف اتاق که‌ حاصل جهنم چند ساعت پیش بود چشم بگیره.
اصلا چقدر گذشته بود؟
نمی‌دونست!
تمام تنش از کتک‌ها و لگد‌های پدرش درد می‌کرد و سرش پر از تصویر‌های مبهم بود و تنها یک چیز رو واضح به یاد می‌آورد.
یونگی نیمه هوشیاری که توسط نگهبان‌ها روی زمین کشیده می‌شد!
هنوز صدای نعره‌ی پدرش و فریادهای یونگی توی گوشش بود و هرچی بیشتر می‌گذشت، بیشتر می‌فهمید چه بدبختی سرش اومده.
پدرش همه چیز رو فهمیده بود.‌ اونا رو وقتی داشتن هم رو می‌بوسیدن دیده بود و بعد خون جلوی چشم‌هاش رو گرفته بود و اگه یونگی نبود، امکان داشت جیمین رو بکشه‌.
به سمتشون حمله کرده بود با دست‌های قویش گردن ظریف پسرش رو چنگ انداخته بود تا خفه‌اش کنه!
چشم‌هاش رو بست و سرش رو به اطراف تکون داد. حتی یادآوریش هم باعث می‌شد نفس تنگی بگیره و به‌ گلوی کبودش چنگ بندازه!
اما ای کاش همون موقع مرده بود. ای کاش پدرش نفسش رو قطع کرده بود تا شکستن معشوقش رو نمی‌دید. نمی‌دید پدر دیو صفتش چطور پاره‌ی تنش رو تحقیر کرد و غرورش رو شکست. نمی‌دید که نفسش رو چطور به باد کتک گرفتن و با جسمی بیهوش به زندان بردن!
دوباره پرده‌ی اشک نگاهش رو تار کرد و شقیقه‌هاش به ذوق ذوق افتاد. سرش رو روی زانوهاش گذاشت که چشمش به اون بالکن کذایی و لکه‌های قرمزی که کفش رو پوشونده بود افتاد و تقریبا از جا پرید.
الان که داشت یادش می‌اومد، پدرش سر یونگی رو محکم به لبه‌ی سنگی نرده‌های بالکن کوبیده بود و پیشونی پسر شکافته بود و خونریزی کرده بود!
قلبش به تپش افتاد و گلوش خشک شد. دست‌های لرزونش رو به دیوار پشت سرش گرفت و با پاهایی که تاب وزنش رو نداشتن، به سمت بالکن رفت‌.
کنار بزرگترین لکه‌ی خونی که سنگ‌های مرمر کف رو رنگین کرده بود زانو زد و روی ستون فقراتش عرق سرد نشست.
نمی‌دونست داره چکار می‌کنه‌. ناخودآگاه دستش رو دراز کرد و با سر انگشت‌ها خون لخته شده رو لمس کرد و یک دفعه بغضش ترکید.
اون خون یونگیش بود. بوی پسر رو می‌داد. یعنی چقدر درد کشیده بود؟ هنوز داشت ازش خون می‌رفت؟
به زمین سفت و سخت زیر دستاش چنگ انداخت و پیشونیش رو روی زمین، درست روی خون پسرک گذاشت و درحالی که از اعماق وجودش گریه می‌کرد، فریاد زد:
_دردت به جونم عزیزم...پیونی رو ببخش...من و ببخش که باعث شدم درد بکشی‌‌‌...ببخش که باعث شدم پیشونی صاف و قشنگت ترک برداره...از خودم متنفرم‌، از خودم بدم میاد یونگی...ای‌کاش اینجا بودی...تروخدا بیا...من‌...من دارم خفه می‌شم!
نمی‌دونست داره چی میگه. اصلا حالش خوب نبود و قلبش داشت از درد منفجر می‌شد. دلش یونگیش رو می‌خواست. مرهم درداش رو می‌خواست تا بغلش کنه، موهاش رو ناز کنه و بهش بگه همه چی درست می‌شه.
اگه بود نمی‌ذاشت جیمین اشک بریزه.
دلش براش تنگ شده بود، باید می‌دیدش...آره!
یونگی نمی‌تونست بیاد پیشش اما اون که می‌تونست بره.
با سرعت از جاش بلند شد و با همون دست‌های خونیش اشک‌هاش رو پاک کرد که باعث شد بوی زنگ آهن توی مشامش بپیچه.
با قدم‌های بلند به اتاق برگشت و بعد از برداشتن اسلحه‌اش با شدت در رو باز کرد که باعث شد نگهبان‌های پشت در از جا بپرن.
اهمیتی بهشون نداد و از اتاق خارج شد و به سمت راهرو رفت که صداشون رو شنید که سعی داشتن متوقفش کنن اما اهمیتی نداد.
اون باید یونگی رو می‌دید وگرنه می‌مرد...آره می‌مرد، مگه می‌شه قلبت رو ازت جدا کنن و زنده بمونی؟!
صدای نگهبان ها روی اعصابش بود و می‌دونست یکم دیگه به حرفاشون گوش نده، مجبورش می‌کنن برگرده.
پس یکدفعه ایستاد و تفنگش رو از کمر شلوارش بیرون کشید و سمت اون دونفر نشونه گرفت و دو تا تیر درست کنار پاشون شلیک کرد و با صدایی که تاحالا این حد از بلندیش رو نشنیده بود، فریاد زد:
_فقط یک قدم دیگه تکون بخورید تا مغز دونفرتون رو سوراخ کنم...فهمیدین حرومزاده‌ها؟
نگهبان‌ها از ترس غالب تهی کردن. در واقع اون‌ها هیچوقت ارباب جوانشون رو انقدر خشن و عصبی ندیده بودن و مطمئن بودن اگه دست از پا خطا کنن، جونشون رو از دست میدن.
پس دست‌هاشون رو به نشونه‌ی تسلیم بالا گرفتن و سرجاشون ایستادن.
جیمین چشم‌های به خون نشسته‌اش رو بینشون چرخوند و وقتی مطمئن شد دنبالش نمیان، دوباره راه افتاد. از قصر خارج شد و مستقیم به سمت ساختمون زندان موقت قصر حرکت کرد. مطمئن بود پدرش یونگی رو اونجا نگه می‌داره تا یه جرم الکی برای لاپوشونی گردنش بندازه و بعد به بدترین نحو اعدامش کنه.
نگهبان‌های زندان که از هیچ چیز خبر نداشتن، با دیدن ارباب جوانشون، از جا بلند شدن و ادای احترام کردن. جیمین بی‌حوصله عصبی گفت:
_یونگی کجاست؟
سرنگهبان شیفت با دیدن قیافه‌ی عصبی جیمین و تفنگ توی دستش، سریع و با ترس به داخل اشاره کرد و گفت:
_سلول انفرادین قربان.
جیمین فقط سری تکون داد و همونطور که وارد ساختمون می‌شد، گفت:
_هیچکس داخل نیاد، فهمیدین؟
و در زندان رو محکم بست.
نفس عمیقی کشید و توی راهروی سرد و نمناک زندان، به سمت سلول انفرادی قدم برداشت.
الان که دوباره با خودش تنها شده بود و فاصله‌ای با یونگی نداشت، نقاب سرسختیش درهم شکسته بود و می‌خواست بالا بیاره.
نگران بود و می‌ترسید.‌ داشت یونگی رو از دست می‌داد!
_آههه
با شنیدن ناله‌ی آشنایی، ناخودآگاه قدم‌هاش تند تر شد و خودش رو به آخرین سلول راهرو رسوند و بلاخره دیدش!
پسرک‌ بی‌حال به دیوار پشت سرش تکیه داده بود و کاه‌هایی که زیرش بودن، از خونش رنگین شده بودن. زخم سرش همچنان باز بود و به شدت خونریزی داشت!
دست‌های جیمین یخ کرده بود و تپش قلبش رو هزار بود. مغزش نمی‌تونست تصویری که می‌بینه رو درک کنه. واقعا اون پسری که از شدت خونریزی رنگ به رو نداشت، یونگیش بود؟ نسیمی که لای گلبرگ‌های می‌پیچید و نوازشش می‌کرد؟
لب‌های خشکش جنبید و با صدایی که به گوش خودش هم نمی‌رسید، زمزمه کرد:
_یونگی!
یونگی چشم‌هاش بسته بود و دونه‌های ریز و درشت عرق روی پیشونیش جا گرفته بود و از شدت درد نا منظم نفس می‌کشید، اما با شنیدن صدای جیمین، چشم‌هاش به شدت باز شد و به سمتش برگشت.
_پی...پیونی!
با صدای خشدار یونگی به خودش اومد. سریع کلیدی که از روی میز نگهبان‌ قاپ زده بود رو از جیبش در آورد و با دست‌هایی‌ که به شدت می‌لرزید، قفل در رو باز کرد و سراسیمه وارد سلول شد.
کنار یونگی زانو زد و با احتیاط دست‌ زخمی و دردناکش رو بلند کرد. صورتش رو روی دستش گذاشت و با بغض گفت:
_جان پیونی؟ من اینجام نفسم...پیونیت اینجاس!
لب‌های خشک یونگی به لبخند باز شد که باعث شد چندتا ترک جدید به لب‌های تیکه‌ پاره‌اش اضافه بشه. اما مهم نبود‌. پیونیش اینجا بود، پسرکش پیشش بود!
دست دیگه‌اش رو که مامورها به دستور پدر جیمین، شکسته بود، با درد بالا آورد و با انگشت‌های ورم کرده‌اش، طبق عادت همیشه‌اش موهای بهم ریخته‌ی پیونیش رو پشت گوشش داد و گفت:
_حالت خوبه؟ جا...جاییت...درد نمی‌کنه؟
قلب جیمین‌ داشت منفجر می‌شد‌. اشک‌هاش مثل سیل روی گونه‌هاش روون شده بودن و نفسش یکی در میون شده بود.
یونگیش داغون شده بود‌. داشت درد می‌کشید و با این‌حال نگران این بود که اون‌حالش خوبه یا نه!
اصلا مگه می‌تونست حالش خوب باشه وقتی اینجوری قلبش‌ رو تیکه و پاره کرده بودن؟
قلب جیمین درد می‌کشید چونکه یونگیش، پاره‌ی تنش و دلیل نفس‌هاش داشت درد می‌کشید.
تند تند سرش رو تکون داد و گفت:
_خوب نیستم یونگیم...وقتی...وقتی اینجوری می‌بینمت خوب نیستم قلبم...پیونی می‌میره وقتی تو اینجوری داری درد می‌کشی!
لبخند یونگی پررنگ تر شد‌. چشم‌های بی‌فروغش رو به صورت خونی دلبرش داد و بریده بریده گفت:
_پیونی من قوی...قویه...اون باید دووم بیاره حتی اگه هوا صاف و آفتابی شد و خبری از نسیمش نبود.
بند دلش پاره شد و اخم شدیدی کرد.
_نسیم نمی‌ره..‌.حق نداره بره...اصلا مگه می‌تونه پیونیش رو تنها بزاره؟ پیونی بدون نسیمش پرپر می‌شه، خشک می‌شه، میمیره! نسیم قول داده پیشش بمونه!
جیمین بی‌تاب شده بود و یونگی کلافه بود. باید آرومش می‌کرد‌. باید بغلش می‌کرد و تسلاش می‌داد، اون نمی‌تونست پیونیش رو پریشون ببینه!
با همون دست شکستش، دست جیمین رو کشید که باعث شد اخمی از درد بکنه و وقتی پسر روی سینه‌ی دردناک و دنده‌های شکسته‌اش افتاد، آه از نهادش بلند شد.
_چکار می‌کنی یونگی؟
_هیششش، مهم نیست قلب من...یکم همینجا بمون. می‌خوام برای آخرین بار حست کنم پیونی.
پیراهن یونگی توی مشت‌های ظریف جیمین گرفته شد و بغضش ترکید.
_خفه شو یونگی...خفه‌شووو‌...تو حق نداری بمیری می‌فهمی؟
یونگی سعی کرد آرومش کنه تا بتونه واقعیت رو بهش بگه:
_جیمین؟
جیمین اهمیتی نداد:
اصلا کی با یه شکستگی سر می‌میره احمق
_جیمین؟
_من...من زخمت و می‌بندم و از اینجا فرار
_جیمیننن من فردا اعدام می‌شم!
با فریاد یونگی، حرف توی دهنش ماسید. سرش رو از روی سینه‌ی یونگی برداشت و با نا باوری زمزمه کرد:
_چی؟
یونگی پلک‌هاش رو روی هم فشرد. دلش نمی‌خواست این رو به پسر بگه ولی واقعیت همین بود، پدر جیمین دستور آماده کردن گیوتین رو داده بود!
_پدرت...پدرت...تجاوز رو ضمیمه‌ی پرونده‌ی من رو گرفته و الان رفته دیوان عالی تا حکمم رو بگیره.
_تو...تو چی داری می‌گی؟
قلب یونگی فشرده شد وقتی پسرکش رو اونطور مبهوت و آسیب پذیر دید. چطور می‌تونست توی این دنیای کثیف رهاش کنه؟
کمی خودش رو بالاتر کشید و به سختی هر دو دست جیمین رو توی دست‌هاش گرفت و گفت:
_قیافه‌ات...قیافه‌ات رو اینجوری نکن پیونی من‌...من‌.‌..من حتی اگه پیشت نباشم، همیشه مواظبتم. نسیم بهت...بهت قول می‌ده.
نگاه جیمین سمت یونگی برگشت که باعث شد از خالی بودنش بترسه!
_چی داری می‌گی یونگی؟ من...من دووم نمیارم...تو نباشی، من میمیرم، این و می‌فهمی؟ نمی‌ذارم...نمی‌ذارم پدرم این کار رو بکنه...باهم فرار می‌کنیم...ها؟ از اینجا می‌ریم. پاشو یونگی.
و خواست بلند بشه که یونگی مچ دستش رو گرفت.
_کجا بریم؟ با این وضعیت من مگه کجا می‌تونی بریم؟
جیمین با بی‌حالی روی زانوهاش افتاد و سرش رو توی دست‌هاش گرفت.
چطوری باید طاقت میاورد، چطوری باید نبود یونگیش رو دووم میاورد؟
یکدفعه احساس کرد کسی داره قلبش رو توی مشتش فشار می‌ده و بی‌هوا شروع به داد زدن کرد.
_من نمی‌تونم...بدون تو می‌میرم یونگی...خودم و می‌کشم...به مسیح خودم رو می‌کشم...اگه تو گناه کردی، باعثش من بودم، اگه تو کثیفی منم هستم...منم باید اعدام...
با فرو رفتن توی بغل گرم و امن یونگی یک دفعه ساکت شد‌.
یعنی از طلوع فردا این بغل حمایتگر رو نداشت؟ از فردا دیگه کسی نبود که موهاش رو نوازش کنه و توی گوشش حرف‌های عاشقونه بزنه؟ یعنی یونگی نبود که پیونی صداش بزنه و اون هم ضعف بره؟
اصلا مگه می‌تونست دیگه زندگی کنه؟ خورشید چطور می‌خواست طلوع کنه وقتی قرار بود یونگیش رو ازش بگیرن؟ شب چطور جرعت می‌کرد تموم بشه وقتی جون معشوق جیمین به اون وصل بود؟
چرا هیچکس صدای التماس‌هاش رو نمی‌شنید؟ چرا هیچکس به فکر قلب عاشق و بی‌قرار اون نبود؟
با صدای باز شدن در سلول، هردو به اون‌سمت برگشتن و هیکل نحسی رو دیدن که باعث تمام این اتفاقات بود.
جیمین نگاهی به مرد که حالا از صدتا غریبه هم براش بدتر بود انداخت و با دیدن پوستین لول شده‌ی توی دستش که مهر دیوان عالی روش خودنمایی می‌کرد، یک‌دفعه خودش رو روی پاهاش انداخت و گفت:
_ازت خواهش میکنم پدر...این‌کارو نکن...به جاش من و بکش. همه‌ی اینا تقصیر منه...بزار یونگی زنده بمونه...خواهش‌میک...آخ.
با ضربه‌ی محکمی که‌ مرد با پاشنه‌ی چکمه‌هاش به دهن پسر زد، کمی به عقب پرت شد و از قضا زبونش هم بین دندون‌هاش گیر کرد و به بدترین شکل ممکن برید و جیغ پسر رو در آورد.
_خفه شو هرزه‌ی آشغال...بعد از اون توهم راهی اصطبل می‌شی حرومزاده، چون من دیگه پسری به اسم جیمین ندارم.
جیمین کنار یونگی افتاده بود و خون از دهنش به اطراف فوار می‌زد. یونگی با نگرانی خودش رو بالا کشید و سعی کرد سر پسر رو که به شدت می‌لرزید ثابت نگه داره:
_جیمین...جیمین چی‌شد...خدا لعنتت کنه پست فطرت...امیدوارم توی شعله‌های جهنم بسوزی آشغال، زبونش رو برید!
پوزخندی روی لب‌های مرد جا گرفت و گفت:
_بهتر، اینطوری زجه‌هاش رو موقع دیدن کشته شدن تو نمی‌شنوم...ببرینش پای گیوتین!
***
سال‌ها گذشت و هیچکس فراموش نکرد اون صبح چه اتفاق افتاد. داستان عشق پسر لرد و پسرک باغبون تا سالیان سال نقس مجالس پاریسی بود.
هیچکس نمی‌تونست پسری بیچاره‌ای رو که با یک دست سر بریده‌ی معشوقش رو بغل کرده بود و با لب و دهن خونی، جزء به جزء صورتش رو می‌بوسید و با دست دیگه‌اش بدنش بی‌جونش رو به خودش می‌فشرد رو فراموش کنه!
جیمین اجازه نداد به پیکر یونگی دست بزنن و درحالی که تن سنگین و بی‌سرش رو روی شونه‌اش حمل می‌کرد و سرش رو توی بغلش گرفته بود و تابلوی نقاشیش رو زیر بغلش زده بود، با پای بدون کفش، برای همیشه از اونجا رفت.
هیچکس از سرنوشت جیمین باخبر نشد، اما جاسوس‌های قصر لرد می‌گفتن، یک هفته‌ی بعد، جسد پسر رو درحالی که توی بغل بی‌سر معشوقش خوابیده بود، پیدا کردن.


این هم از پایان تلخ پسر لرد و پسرک باغبون:)
اما از اونجایی که من اونقدرا هم بی‌رحم نیستم، برای این مولتی‌شات کوتاه آماده کردم که به زودی آپ میشه؛)

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 19 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

PeonyWhere stories live. Discover now