°•پارت_3•°

41 2 0
                                    

***
با هزارتا غر، ناله و شکایت جیمین رو راضی کرده بود، کمی زودتر راه بیوفتن که تا قبل از غروب خورشید به قصر برگردن، اما باز هم دیر شده بود.
پدر جیمین سر این قضیه خیلی حساس بود و معتقد بود دشمن‌هاش از نقطه ضعفش خبر دارن و اگه یه روز بخوان بهش آسیب بزنن، حتما از طریق پسرش اقدام می‌کنن و در همین راستا جیمین باید قبل از تاریکی توی محوطه‌ی امن قصر می‌بود.
اما خب پسر جوون بود و سرکش. چون پدرش از این کار منعش کرده بود، جیمین هربار با لجبازی از گفته‌اش سرپیچی می‌کرد و متاسفانه هربار با تنبیه‌های سخت بدنی مواجه می‌شد.
نمی‌دونست چندمین ضربه بود که به کف پای جیمینش خورده بود، اما هربار با صدای آه و ناله‌اش یک سال از عمرش کم می‌شد. تصور این‌که الان کف پاهاش کوچولو و حساسش چقدر پاره و خونی شده بود، قلب یونگی رو به درد می‌آورد.
با این که هزاربار به ویلیام گفته بود که تقصیر اون شده که بازم دیر برگشتن و اون به جای جیمین تنبیه کنه، مرد قبول نکرده بود و با گفتن این‌که پسرش رو می‌شناسه، از اتاق بیرونش کرده بود و ازش خواسته بود اونجا رو ترک کنه.
اما یونگی نه تنها گوش نداده بود، بلکه جلوی در اتاق چمباته زده بود و منتظر معشوقش مونده بود.
از نگرانی دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشید و زانوهاش دیگه توان وزنش رو نداشت.
این‌تنبیه خیلی بیشتر از بقیه طول کشیده بود و این اصلا خوشایند نبود. اینطور که معلوم بود، جیمین چند روزی نمی‌تونست راه بره و مجبور بود توی تخت استراحت کنه، که این برای جوون پر شوری مثل اون حکم مرگ‌ رو داشت.
با باز شدن در و بیرون اومدن ویلیام، از فکر خارج شد و با هول و ولا از جاش بلند شد‌.
مرد همونطور که حدس زده بود، یونگی منتظر جیمین مونده بود. پس با همون اخم‌های وحشتناک و همیشگیش، با ترکه‌ی نازکی که جیمین می‌تونست رد خون جیمین رو روش ببینه، به داخل اتاق اشاره کرد و گفت:
_برو جمعش کن.
یونگی که فقط منتظر اشاره بود، با سریع‌ترین سرعت ممکن، خودش رو داخل اون اتاق کذایی و نفرین شده پرت کرد و در رو پشت سرش بست. چرا که مطمئن بود الان پیونیش به ناز و نوازش احتیاج داره و باید از چشم‌های فضول دور باشن!
به سرعت به سمت ضلع غربی اتاق، همونجایی که اون چوب و فلک کذایی قرار داشت رفت و با دیدن صورت خیس از اشک و رنگ پریده‌ی پسر، روح از تنش جدا شد.
پاهای سستش رو به زور تکون داد و درحالی که مات و مبهوت به جیمینی که بی‌حال روی زمین افتاده بود و پاهاش به اون چوب جهنمی بسته شده بود نگاه می‌کرد، نزدیکش شد.
کنار پسری که با چشم‌های بی‌روح و اشکیش بهش نگاه می‌کرد، نشست و با ملایمت، سرش رو روی رون‌های خودش گذاشت‌. سر انگشت‌هاش رو آهسته روی گونه‌ی خیسش کشید و درحالی که خودش هم داشت بغضش‌ می‌گرفت، لب زد:
_پیونی؟ حالت خوبه؟
لبخند تلخی روی لب‌های خشک شده و ترک خورده‌اش جا خوش کرد و با صدایی که از زور ناله دورگه شده بود، گفت:
_پیونی ترک خورده نسیم...نوازشش می‌کنی؟
نگاه شیفته‌ی یونگق روی صورت تک گل قلبش نشست. خم شد و لب‌هاش رو با عشق روی پیشونی عرق کرده‌اش چسبوند و بوسه‌ای نرم بهش هدیه داد.
دست‌هاش سردش رو بین دست‌های گرم و قوی خودش گرفت و همونطور که با انگشت شستش، پشت دست‌ جیمین رو نوازش می‌کرد، لب زد:
_می‌پیچم لای موهای حریرش،‌ می‌لغزم روی تن لطیف تر از گلبرگش و بوسه می‌زنم به قلب بزرگش، التیامت می‌ده پیونی من؟
با بی‌حالی دستش رو بلند کرد و پشت سر یونگی گذاشت و مجبورش کرد، خم بشه. با لب‌های خشکش بوسه‌ای تقدیم لب‌های یونگی کرد و گفت:
_پاهام رو باز کن و تا اتاقم همراهیم کن. بعدش هم باید پیشم بمونی. چون پیونی می‌خواد تا صبح توی باد برقصه!
یونگی لبخند عمیقی زد و سر جیمین رو بغل کرد و گفت:
_چشم سرور من.
با احتیاط پاهای مجروحش رو باز کرد و از روی چوب پایین آورد. همونطور که حدس زده بود، کف پاهاش به شدت زخمی و ورم کرده بود، طوری که یونگی می‌ترسید دستش بهش بخوره و پوستش بشکافه!
پاچه‌های شلوار سفید پارچه‌ایش رو با احتیاط پایین داد و سعی کرد به زخم ساق پاش برخورد نکنه.
شونه‌هاش رو گرفت و همونطور که کمکش می‌کرد بشینه، گفت:
_باید کولت کنم عزیزم، چون ممکنه جاسوس‌های بابات همه چیز و بهش گزارش بدن.
جیمین پشت چشمی براش نازک کرد و گفت:
_اما باید جبرانش کنی، گفته باشم‌ها.
خندید و همونطور که موهای پسر رو بهم می‌ریخت، گفت:
_چشم. حالا افتخار می‌دین تشریف ببریم؟ باید به زخم‌هاتون رسیدگی کنم!
_خیلی خب‌.
بعد از این‌که تایید جیمین رو گرفت، پسر رو کول کرد و به سما اتاقش برد.
***
_آههه...یواش‌تر!
خندید و کمی فشار پنبه رو کمتر کرد و گفت:
_اما من که اصلا فشار نمی‌دم پیونی، این همه اعتراض برای چیه؟
جیمین‌ که دست به سینه روی تخت نشسته بود و با دقت به کارهای یونگی نگاه می‌کرد، چشم‌هاش رو درشت کرد و گفت:
_چی؟ منظورت اینه من دارم شلوغش می‌کنم تا تو نازم رو بکشی؟
یونگی لب‌هاش رو توی دهنش جمع کرد تا نزنه زیر خنده و نگاهش رو از جیمینی که خودش رو لو داده بود، گرفت و گفت:
_معلومه که نه پیونی...من کی این حرف رو زدم...درضمن من که همینجوری نازت رو می‌کشم و قوربونت می‌رم، دیگه نیاز نیست تو شلوغش کنی.
خب جیمین فقط دلش می‌خواست بهونه بگیره تا یونگی نازش رو بکشه و پسر بزرگتر هم این رو فهمیده بود و با دلبرش همکاری می‌کرد تا اتفاق تلخی که پشت سر گذاشته رو از یاد ببره!
_هی هی هی...الان گفتی من دروغ گوام؟ اصلا برو اونور...نمی‌خوام زخمم رو تمیز کنی‌.
و در یک حرکت، پاهاش رو از روی بالشتک سرخ رنگ مخملین عقب کشید و دست یونگی رو پس زد. خودش رو زیر پتوی نرم و لطیفش گلوله کرد و پتو رو کامل روی سرش کشید.
یونگی از تعجب دهنش باز مونده بود و دست‌هاش توی هوا خشک شده بود. نکنه واقعا حرف بدی زده بود که جیمین اینطوری ناراحت شده بود؟
مکالمه‌ی یکم پیششون رو با خودش مرور کرد اما هرچی فکر می‌کرد، به نتیجه‌ای نمی‌رسید!
از روی تخت بلند شد و وسایل پانسمان رو برداشت. در اتاق رو باز کرد و اولین خدمتکاری که توی راهرو بود، برای بردنشون صدا کرد.
دوباره به اتاق برگشت و بعد از بستن و قفل کردن در، سمت تخت رفت. با احتیاط کنار جیمین دراز کشید که بلافاصله پسر حرکت کرد و ازش فاصله گرفت.
زیر لب نچی گفت و دوباره با سماجت خودش رو جلو کشید که جیمین هم متقابلا جلو رفت.
اینبار اخمی‌ کرد و دست‌ راستش رو از روی پتو، دور کمر پسر انداخت و با یک حرکت اون رو توی آغوش خودش کشید و گفت:
_این کارا چیه جیمین؟ چی‌شده؟
و بلافاصله پای راستش هم روی پاهای پسر انداخت تا نتونه تکون بخوره که با صدای فین فینی که به گوشش خورد، خشکس زد:
_پیونی؟ گریه می‌کنی؟
و بلافاصله پتو رو کنار زد و صورت پسر رو سمت خودش برگردوند. با دیدن چشم‌های خیس، بینی قرمز و لپ‌های گل انداختش، احساس کرد تیکه‌ای از قلبش کنده شد.
دو طرف صورتش رو گرفت و گفت:
_چی‌شده پیونی؟ چرا روی گلبرگ‌هات شبنم نشسته؟
بلافاصله چونه‌ی پسر لرزید و بغضش ترکید. صورتش رو توی سینه‌ی ستبر یونگی مخفی کرد و درحالی که صداش از زور گریه می‌لرزید، گفت:
_از این‌که انقدر شبیه مادرمم متنفرم!
یونگی دست‌های خشک شده‌اش رو تکونی داد و پسر رو در آغوش کشید و همونطور که موهاش رو نوازش می‌کرد، گفت:
_منظورت چیه پیونی؟ این که تو انقدر شبیهشی نشون می‌ده چقدر عاشقت بوده!
_اما داره آزارم می‌ده...پدرم چون من شبیه مادرمم خیلی دوستم داره. و چون دوسم داره اینجوری زندانیم کرده.
نفسش رو با کلافگی بیرون داد. متاسفانه حق با جیمین بود و تقریبا همه می‌دونستن دلیل علاقه‌ی زیاد پدرش به اون فقط بخاطر شباهت ظاهری که به مادرش داشته.
در واقع ویلیام‌ مجنون، هاری بود. اون توی اولین سفرش به کره‌ی جنوبی با پدر هاری که از قضا یکی از اشراف کره‌ای بود، ملاقات کرده بود و اونجا اتفاقی دختر رو دیده بود و توی همون نگاه اول شیفته‌ی موهای طلاییش که ارث مادر آلمانیش بوده، شده بود و با مراسم باشکوه و مجللی اون رو از پدرش خاستگاری کرده بود. اما عمر هاری زیاد بلند نبود و وقتی که جیمین فقط شیش سالش بود، در اثر وبا از دنیا رفته بود.
از همون موقع جیمین جای هاری رو برای پدرش پر کرده بود و در واقع ویلیام علاقه‌ای به شخص خود جیمین نداشت، فقط اون رو از این بابت دوست داشت که انعکاس زنیه که قبلا عاشقش بود.
یونگی هم همه‌ی این‌‌ها رو می‌دونست و به پیونیش حق می‌‌داد. اما الان حق دادن جیمین رو آروم نمی‌کرد. باید حرف می‌زد تا درد قلبی پسر رو التیام ببخشه.
دستی روی موهای طلاییش کشید و گفت:
_اما تو زیبایی پیونی من!
جیمین که انگار منتظر همین کلمه بود، با عصبانیت غرید:
_اما من این زیبایی که برام اسارت میاره نمی‌خوام...حتی تو هم من رو بخاطر زیباییم دوست داری.
یونگی ماتش برد!
حرف جیمین مثل خنجر تیزی توی قلبش فرو رفت و باعث شد دست و پاش یخ بزنه. این دیگه چه چرت و پرتی بود؟
کمی پسر رو از خودش جدا کرد و درحالی که اخم کمرنگی روی پیشونیش نقش بسته بود، چونه‌ی پسر رو گرفت و مجبورش کرد تو چشم‌هاش نگاه کنه و با جدیتی که جیمین خیلی کم ازش می‌دید، گفت:
_خوب گوش کن ببین چی می‌گم بچه. من نمی‌دونم این مزخرفات رو کی توی مغز پوکت فرو کرده، ولی این رو همیشه یادت باشه پیونی...تو چه زیبا باشی چه زشت، چه خوش اخلاق باشی چه بداخلاق، چه من رو  دوست داشتی باشه چه نداشته باشی، تا همیشه تک گل باغ قلب منی و این ماهیچه‌ی لعنتی که توی سینه‌امه، برای تو می‌تپه...متوجه شدی؟
اشک جیمین بند اومده بود و با چشم‌هایی که حالا شیفتگی و عشق ازش می‌بارید، به دلبر مهربون و دوست داشتنیش خیره شد. اون خیلی خوشبخت بود نه؟
این‌که معشوقش اینطور می‌پرستیدش و بلد بود باهاش چطور رفتار بکنه، آخر آرامش و خوشبختی بود و جیمین همیشه خدارو بابتش شکر می‌کرد!
***
با شنیدن سومین زنگ ساعت بزرگ خونه، سریع روی تخت نشست و نگاهی به چهره‌ی خواب‌آلود جیمین انداخت و لبخند زد. مطمئنا پسر از پیشنهادش استقبال خوبی نمی‌کرد و مطمئنا برای بهم زدن خوابش، حسابی از خجالتش در میومد، اما یونگی باید این‌کار رو می‌کرد. جیمین حتما عاشقش می‌شد.
با آرامش کمی بازوی پسر رو تکون داد و گفت:
_جیمین...بیدار می‌شی عزیزم؟
دفعه‌ی اول طبق پیش بینیش، جیمین دستش رو به شدت عقب زد و تو جاش چرخید. اما یونگی کوتاه نیومد و دوباره تکونش داد.
_چیه یونگی چته؟
_پاشو جیمین باید بریم یه جایی.
پسر کوچیکتر به زحمت لای یکی از چشم‌هاش رو باز کرد و درحالی که صورت یونگی رو تار می‌دید، گفت:
_دیوونه شدی یون؟ هوا هنوز روشن نشده‌، کجا بریم؟
یونگی با ذوق از روی تخت بلند شد و گفت:
_اتفاقا تا هوا روشن نشده باید اونجا رو ببینه. معرکه‌اس!
حالا جیمین هم کنجکاو شده بود و خواب از سرش پریده بود. با کرختی روی تخت نشست و پتو رو کنار داد، که چشمش به پاهای زخمی و کبودش افتاد.
_اما من که نمی‌تونم راه بیام.
یه پیراهن و شلوار از کمد پسر برداشت و همونطور که روی تخت زانو می‌زد تا لباس‌هاش رو عوض کنه، گفت:
_پس بغل من اینجا چکارس؟ تا اونجا قراره سواری بگیری!
و یکدفعه شلوار پسر رو از پاش بیرون کشید. چشم‌های جیمین گرد شد و گفت:
_هییی خودم می‌تونم انجامش بدم...دستام هنوز سالمن.
یونگی اهمیتی نداد و سریع لباس‌هاش رو عوض کرد. بعد از روی تخت بلند شد و با احتیاط قفل در رو باز کرد که صداش توی راهروی خلوت پیچید. در رو باز کرد و سرکی به بیرون کشید تا ببینه اوضاع از چه قراره.
وقتی از خالی بودن اونجا مطمئن شد، برگشت و بعد از سوار کردن جیمین روی کولش از اتاق خارج شد.
جیمین دست‌هاش رو محکم دور گردن پسر حلقه کرده بود و با استرس و ترس به اطرافش نگاه می‌کرد. اصلا دلش نمی‌خواست دوباره پدرش رو ببینه و اتفاقات سر شب تکرار بشه.
خوشبختانه یونگی مستقیم راه آشپزخونه رو پیش گرفت و کمی بعد از در مخصوص خدمتکار‌ها از قصر خارج شدن!
یونگی با فرزی و چابکی، محوطه‌ی‌ قصر رو دور زد و وارد جنگل کوچیک پشت قصر شد.
_خیلی دوره؟ کمرت درد می‌گیره یونگی!
یونگی کمی جیمین رو بالاتر کشید و درحالی که با استرس به آسمون نگاه می‌کرد،‌ گفت:
_نگران نباش پیونی، تو به اندازه‌ی یه گلبرگ سبکی.
جیمین خندید و با آرامش سرش رو روی شونه‌ی معشوقش گذاشت و منتظر موند به جایی که مد نظرشه برسن.
کمی جلوتر رفت که یونگی بلاخره افتخار داد و ایستاد. جیمین سرش رو بلند کرد و با دیدن پرتگاهی که روش ایستاده بودن، کمی شوکه شد.
به اطراف نگاه کرد و خواست چیزی بگه، که با ظهور پرتوهای طلایی خورشید از پشت کوه‌های بلند، شوکه و ساکت شد.
خورشید داشت طلوع می‌کرد و با سخاوتمندی گرما و نورش رو به زمین سبز و آسمون آبی هدیه می‌کرد.
_ازم پرسیدی تو رو بخاطر زیباییت دوست دارم و نتونستم جواب درستی بهت بدم. اما الان آوردمت اینجا تا بهت بگم حضور تو توی زندگی من درست مثل طلوع آفتابه. کم کم و نرم وارد جنگل سیاه دلم شدی و با پرتوهای گرم مهربونی و عشقت بهم امید و زندگی بخشیدی. تو برای من اینی جیمین. یه منبع گرم و پر نور که روز‌های زندگیم رو از تاریکی مطلق نجات داد.

PeonyWhere stories live. Discover now