400+کامنت
380+ووت***
در اوج ناباوری از روی صندلیش بلند شد، روی پاهای سست و بیحسش ایستاد و به پسر خوندهاش خیره موند. نمیتونست چیزی که با چشمهای خودش میدید رو باور کنه. وحشتزده، مات و مبهوت به شخصی زل زد که زندگیش رو برای محافظت کردن ازش و دور نگه داشتنش از کوچکترین خطرات فدا میکرد. خودش رو به آب و آتش میزد، کثیفترین گناهها رو انجام میداد و به راحتی خون میریخت اگر سلامتیش ذرهای به خطر میافتاد. مهمترین و با ارزشترین شخص زندگیش حالا درست مقابل چشمهاش ایستاده بود درحالیکه مثل برهای در قفس شیرها به نظر میرسید.
دستهاش میلرزید.
نفسهاش در اون هوای گرم یخ زدن.
خودش رو گم کرده بود و در دنیایی بین وحشت، خشم و ناباوری غوطهور بود.
هیچ فکری در ذهنش وجود نداشت به جز دو کلمه. "چطور؟" و "چرا؟""بلند شید." صدای آرومش انگار از ته چاه بر میخواست.
وقتی صدای رئیسشون رو شنیدن توجهشون از روی جونگکوک برداشته شد و سریعا از روی صندلیهاشون بلند شدن. جان، بعد از بلند شدن دستهاش رو جلوی پایین تنهاش به همدیگه قفل کرد انگار سعی در پنهان کردن چیزی داشت. هر لحظه که میگذشت اوضاع برای تهیونگ دیوانه کنندهتر پیش میرفت و چشمهاش رو برای چند ثانیه روی هم گذاشت. هیچ روشی بهش آرامش نمیداد و زیرلب گفت "میرید پیشش، بدون اینکه بهش اجازه بدید سر و صدا کنه میاریدش کنار فنسای برج مراقبت."
جان تک خندی کرد و پرسید "پس قراره ازش پذیرایی کنیم. چه روزی بشه امروز." خوشحال و هیجانزده به نظر میرسید. تصوری از خشم تهیونگ در ذهنش تعریف نشده بود و پرسید "ولی نگهبانا چی؟ ممکنه بعدا بره لومون بده. باید اون بره کوچولوی خوشمزه رو تا حد مرگ بترسونیم."
تهیونگ برای لحظات کوتاهی سرجاش ایستاد و خشمِ نامحدودش به سمت دست راستش سرازیر شد. نباید زمانش رو برای چنین موجود بیارزشی هدر میداد وقتی جونگکوک در خطری جدی قرار گرفته بود و باید همون موقع اقدام میکرد.
اما خشمگین بود.
از خودش. از همه. از جونگکوک. از یونگی. از تمام آدمهایی که باعث شده بودن چنین وضعیتی به وجود بیاد. عصبانی، شوکه و آشفته بود.
توجهی به اطرافش و بقیهی زندانیها نکرد و به قدری سریع بهش حمله کرد که جان فرصتی برای دفاع از خودش به دست نیاورد. حتی یک ثانیه بعد از حرفش، مهلتی برای تکان خوردن پیدا نکرد و ناگهان ضربهی شدید و پر زوری به یک طرف صورتش وارد شد.مشتش سنگین بود و اگه کمی محکمتر میزد فکش جابهجا میشد. از شدت ضربه با وجود هیکل چاقش تلو تلو خورد؛ نفس از سینهاش بالا نیومد و دستش رو برای سرپا موندن به دیوار گرفت.
خون بلافاصله از دماغ و لبهاش سرازیر شد، چشمهاش از حدقه بیرون زدن و نگاه سرما زدهی تهیونگ، زبانش رو از کار انداخت. سکوت مطلق در اون ناحیه برپا شد و بقیهی زندانیهایی که همون اطراف پرسه میزدن، بیسر و صدا ازشون دور شدن.
YOU ARE READING
GANGSTER "VKOOK" پایان فصل اول
Actionجونگکوک بخاطر وابستگی شدیدی که به پدرخوندهاش کیم تهیونگ داره، دلش میخواد همهجا کنارش باشه حتی تو زندان.