Chapter 02: being her dads!

33 7 5
                                    

"نیستش؟ ..یعنی چی که نیستش؟ ...نامجون گمش کردی؟ ..محض رضای خدا هنوز چهل دقیقه نشده بردیش بیرون...اون بچه درگیر ptsd عه...اگه یهو یکی از محرک هاش فعال بشه و دچار حمله ی اضطرابی شه ممکنه تشنج کن- "
"خودت چی؟ ...میدونی چند وقته من رو بخاطر همون بچه طرد کردی؟ ..توی خونه ی خودم غریبه ام!"
و تلفن را قطع کرد.
جین ابرویی از ضدحمله ی کاملا بی ربط نامجون بالا انداخت.
"خودم باید برم کمک که زودتر پیدا شه "
و به طرف اتاقش در تیمارستان دوید تا وسایلش را بردارد که پرستاری سد راه شد.
"دکتر کیم..اون بیمارتون که دچار تکانشگری بود دوباره وضعیتش بنفش شده"
"خب ببرش پیش یه دکتر دیگه...تنها پزشک این خراب شده من نیستم که  "
"قربان خودتون خیلی خوب میدونید که اون پسر اجازه نمیده هیچکس به جز شما بهش نزدیک شه!بار آخر دکتر هان رو تا مرز خفگی بردن!"
"و-ولی دخترم.."
به چهره ی مسر پرستار نگاه کرد و آهی کشید :
"وقتی وضعیتش ثابت بشه میرم..متوجهی؟ "
و مسیرش را بی اعتنا به سر تکان دادن های پرستار به طرف اتاق همیشگی اون پسر،1342،عوض کرد.

__________________________________________________________

کمی قبل، پارک:
"آروم-آه..اونجوری روی تاب نمی شینن.."
دستش را زیر آرومی که خودش را روی تاب انداخته بود گذاشت و او را درست روی تاب نشاند.
پشتش ایستاد و شروع به تاب دادن دخترک کرد.
صدای ماشین بستنی فروشی حواسش را معطوف پول هایی کرد که صبح از پدرش گرفته بود :
"میخوای بریم بستنی بخریم؟ "
آروم را خطاب قرار داد.
آروم محکم زنجیر های تاب را گرفته بود که مبادا از روی تاب پایین بیافتد.
"چی-چی نی؟ "
"بستنی، بستنی...تاحالا نخوردی؟ "
آروم سرش را به معنای نفی تکان داد و باعث شد هوسوک به این فکر کند که مگر نامجون و مادر احتمالی کودک چقد ظالم می توانند باشند که دختر را از بستنی خوردن محروم کنند؟
آروم را از پشت سر بلند کرد و او را روی زمین گذاشت.
دستش را گرفت و دختر کوتاه قد را به دنبال خودش سوی ماشین بستنی فروشی کشید.

__________________________________________________________

آروم بستنی غول پیکر پرتقالی را گیج شده در دست گرفت :
"خوشگله...ولی چطوری باید بخورمش؟ "
هوسوک گازی به سر بستنی اش زد :
"اینطوری!"
آروم به قطرات نارنجی رنگی که روی دستش می غلتیدند نگاه کرد و هول شده حرف زد :
"داره -دا-داره میریزه..چیکار کنم؟ "
هوسوک ریزخندی از واکنش بیش از حد و شیرین دختر کوچک زد.
به طرف بستنی خم شد و لیسی به قسمت آب شده اش زد.
"لازم نیست هول کنی...
هر جاش که اب شده بود رو لیس بزن...دستت هم میتونی بشوری.."
آروم سری تکان داد و بالاخره گاز ریزی به نوک بستنی زد.
چشمانش گرد شد :
"سرده،
شیرینه..
ترش هم هست...
خوشمزست..."
به قهقهه زدن هوسوک نگاه کرد و من من کرد :
"ولی بازم..باید اول به نامجون-شی می گفتیم که میایم اینجا..نگران میشه "
هوسوک سری تکان داد :
"می دونست که همراه منی..."
دهنش را باز کرد و زبانش را به آروم نشان داد و خندید.
"نگاه کن! زبونم نارنجیه! "
دختر با شگفتگی به زبان هوسوک نگاه کرد و تکرار کرد :
" آره..زبونت نارنجیه! ..مال منم هست؟ "
نوک زبانش را از دهانش بیرون آورده بود.
هوسوک سرش را به نفی تکان داد :
"نوچ...هنوز چیزی از بستنی نخوردی که زبونت رنگی شه...باید تا آخر بخوریش!"
سرش رو تکان داد و دست آزاد آروم را در دست گرفت.
"حالاهم بیا تا داری بستنی میخوری برگردیم که نگران نشن.."

The Dream Of A Nightmare | رویای یک کابوسDonde viven las historias. Descúbrelo ahora