پنجره

55 16 2
                                    

میشنوی؟
صدای پرنده ها میاد
صبح شده آفتاب داره میزنه
چشمامو میبندم؛ باز میکنم
جونگکوک اومده.

اون اینجاست وقتی سرمو میچرخونم میبینم که کنار پنجره نشسته جای همیشگی‌شه
یه پروانه روی موهاش نشسته
میخوام بگیرمش اما تلاشی براش نمیکنم

_چه منظره قشنگیه نه؟

صداش آرومه پر از آرامشه
قشنگه؟ قشنگ.. آره هست اگه میله ای در کار نبود شاید قشنگتر هم می‌شد

_جونگکوک

صداش میزنم و اون سر میچرخونه سمتم
لبخند آرومی روی لبهای باریکشه

_جینی هیونگ

دلم میخواد جوابش رو با "جون دلم" بدم
اما زبونم حتی نمی‌چرخه که یه بله خشک و خالی بگم

_ما از اینجا میریم؟

شاید نباید اینو بپرسم

_هر جا تو بخوای

صداش توی گوشم میپیچه
خورشید رو صورتش ردی از نور انداخته

در اتاقم که باز میشه بازم همون پرستار مسخره رو میبینم که تو چشماش ترحم موج میزنه
قرص سفید رنگ صبحا رو به زور به خوردم میده

نمیخوام

باز اونطوری میشه
الان باز اونطوری میشه
چشمام به پنجره اس، به جونگکوک.

یکم بعد کسی اونجا نبود
نه پرستار، نه جونگکوک و نه منی که اونو میدید
واقعیت مثل یه سیلی توی صورت میزد
هیچکس اونجا نیست جز منو یه پروانه گوشه‌ی پنجره.

***

پارت های این داستان کوتاهن پس لطفا حمایتتون رو از این داستان دریغ نکنین که سریع آپ بشه شکلاتیا*-*♡♡

I will be a butterfly[jinkook]Where stories live. Discover now