پرواز

32 11 10
                                    

_الو

_ تهیونگم

پاهاشو تو دلش جمع کرد و همونطور که گوشی رو نگه داشته بود به قاب عکس گوشه‌ی میز نگاه کرد

_بله تهیونگ

_جونگکوک باید برگردی

پوزخندی صدا دار زد و نگاهشو از قاب عکس گرفت

_جونگکوک میشنوی؟

آهی کشید

_من برنمیگردم

_ولی تو..

_تمومش کن تهیونگ، کسی که رفته دیگه رفته!

تلفن رو روی پسر قطع کرد

بغض بدجور به گلوش چنگ مینداخت
انقدر دندونش رو توی لبش فرو کرد که طعم خون تو دهنش پیچید

لعنت بهش
لعنت به زندگی ای که برای خودش و عشقش تبدیل به جهنم کرده بود

. . .

دم دمای صبح بود
پرده آروم تکون می‌خورد
و جونگکوک دوباره کنار پنجره نشسته بود

نور هر صبح و همیشه روی اون می‌تابید
انگار که خودش خورشید بود

_چرا همیشه اونجا میشینی؟

_چون تماشای پرواز پرنده هارو دوست دارم صبح که میشه شروع میکنن به پرواز کردن اوج میگیرین، میرن و میرن تا جایی که دیگه نمیبینی‌شون

پتو رو کنار میزنم از تخت بلند میشم و سمت پنجره میرم

_پس امروز منم میخوام همراهت ببینم

صندلی رو جلو میکشم و میشینم چشم میدوزم به آسمون
به اون دوتا پرنده که آزاد پرواز میکنن
انقدر بهشون نگاه میکنم تا همونطور که جونگکوک گفت از دیده ام خارج میشن

سر که برگردوندم اثری از جونگکوک هم نبود
مثل اینکه اونم با پرنده ها پر زد و رفت

شاید هم با پروانه ها!

***

خوشحال میشم ووت و نظر بدین♡♡

I will be a butterfly[jinkook]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora