part3

115 25 34
                                    

_ساحلی که توش اقامت کردیم خیلی جای قشنگیه، دلم میخواد یه اسب داشته باشم و موقع غروب، لب ساحل اسب سواری کنم.
شما اهل این دهکده ای، پس حتما میتونی راهنماییم کنی، سهون شی؟

تلفظ اسمش موجی از حس خنکی رو به وجود کای هدیه داد و لبخند شیرینی رو روی صورتش کاشت!

دست های فرز سهون آروم گرفتن، ابروهای بلندش گره سبکی خورد و نگاه تیزش دوباره مردمک های لرزون کای رو، نشونه گرفتن.

چند ثانیه ای طول کشید تا سیب گلوش تکونی خورد و صدای مخملیش تو گوش های مضطرب کای پیچید:

_من وبرادرم دو تا اسب داریم. میتونم برات بیارمش لب ساحل. فقط محل اقامت دقیقتون رو باید بدونم.

سهون خودش هم خبر نداشت چرا داره اینقدر دست و دلبازی می‌کنه.
برای غریبه ای که چند دقیقه قبل، کوچکترین علاقه ای برای دیدنش نداشت.

مگه سالها پیش با خودش عهد نکرده بود که هر کسی که به زندگی گذشته اش مربوط میشد رو، از صفحه ذهنش پاک کنه؟
هر روز صبح که بیدار میشد این عهد رو با خودش تکرار میکرد و آرزو میکرد تا آخرین روز زندگیش با هیچکدوم از هم خون هاش که اصطلاحا عنوان خانواده رو به دوش میکشیدن، چشم تو چشم نشه!

اما حالا اینجا بود.
تو چند قدمی کریستال و نامزدش!
حتی داشت برای نزدیک شدن اون پسر به خودش، چراغ سبز نشون میداد.
کافی بود بگه هیچ اسبی تو این دهکده سراغ نداره و همه چی رو تو همون نقطه آغازین به پایان برسونه.
اما زبونش نچرخید و چشم هاش روی لبخند کای خشک شدن.
برق امیدی تو چشم های هلالی پسر برنزه، در حال جرقه زدن بود یا خودش دچار توهم شده بود؟!

سعی کرد خودش رو قانع کنه.
چند ساعت نزدیکی و اسب سواری با یه غریبه به معنای راه دادنش به محوطه امن خودش نبود.
پس نباید اینقدر در موردش فکر میکرد.

_اوه چه خوب! راستی، دوست دارم برادر بزرگتون رو هم ببینم!

حرف کای بین حجم بی نهایتی از سکوت دو نفر محو شد.

انگار که هیچ حرفی زده نشده و هیچکس خواسته ی کای رو نشنیده.
دو فرد داخل مغازه کوچکترین عکس العملی به خواسته کای نشون ندادن و سهون با همون لب هایی که اینبار یکم جمع شده و غنچه وار بودن، به کارش ادامه داد.

کای حدس زد که ارتباط بین خانواده کریستال و دایی بعدی، احتمالا خیلی بدتر از وضعیت ارتباطشون با سهون هست.

زیاده روی بود اینکه دلش میخواست از رمز و رازهای خانواده همسر آینده اش سر دربیاره؟

این سکوت و بی تفاوتی باعث میشد کنجکاوتر از قبل به دنبال ارتباط گرفتن با این دایی های جوون باشه.

شاید هم دلیل دیگه ای داشت و کای توانی برای درکش نداشت؟

_در ضمن من ۲۸سالمه و فکر نکنم هیونگت باشم، پس نیازی نیست باهام رسمی حرف بزنی!

Endless🌊Where stories live. Discover now