part8

113 27 46
                                    

_درسته، همینه. باید برم به دیدنش! جواب سوال هام رو ازش میپرسم و با خیالی راحت از اینکه کریستال اون آدمی که فکر میکنم نیست، بر میگردم و کارهای عروسی رو پیگیری میکنم.
آره، باید برم به دیدنش!
_میشه منم ببری هیونگ؟
کای در حالیکه داشت از روی تخت بلند میشد و واکرش رو برمیداشت، به معنای منفی سر تکون داد:
_نه، تو باید فردا بری پیش دکتر. وقت ویزیت داری. نباید بین جلسات درمانت فاصله بیوفته. دفعه بعد که خواستم برم می برمت. اینبار باید یه سری مسائل رو با سهون درمیون بذارم، تنها باشم بهتره.

ته وو اعتراضی به رد درخواستش نکرد و به زبون نیورد که شاید دیگه فرصتی برای باهم سفر رفتن، نداشته باشیم.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد بحث رو ادامه نده. به خودش قول داده بود تا روز مرگش اجازه نده هیچکدوم از اعضای خانواده ناامیدی و درموندگی رو توی چهره اش ببینن. خانواده ای که بهش زندگی بخشیده بودن. ته وو تا آخرین لحظه زندگی بهشون مدیون بود.

_به نونا میخوای چی بگی؟

کای به زحمت داشت به سمت در اتاق می رفت.

_هیچی نمیگم. اون نباید بفهمه من رفتم دهکده تا داییش رو ببینم. طوری میرم و بر میگردم تا متوجه نشه. تو هم موظفی مامان و بابا رو  بپیچونی تا چیزی به کریستال نگن.

ته وو بارها از این کارا برای کای انجام داده بود و کاملا متوجه منظورش بود. به معنای تایید سری براش تکون داد و در رو برای خارج شدن برادرش باز کرد.

_ممنونم ته وو. قوی بمون. همون طوری که همیشه برای مشکلات من راه حلی پیدا میکنی، مطمئن باش من هم یه راهی برات پیدا میکنم.

بهش امید واهی میداد اما خودش هم می دونست که هیچ چیزی تو چنته نداره.
چیکار می‌تونست بکنه. اگر کلیه خودش قابل پیوند به ته وو بود، لحظه ای برای بخشیدنش درنگ نمی‌کرد.

باز هم لبخند های شیرین ته وو، نه تنها خیال کای رو آسوده نکرد که بلکه به دلش چنگ زد.
اون می‌خندید و ذره ذره جلوی چشم هاش آب می رفت و کای کاری جز دست دست کردن، نداشت تا انجام بده.

با همه غمی که حس میکرد اما چیزی زیر پوستش می خزید و بهش یادآوری میکرد که سر کلاف گم شده مغزش رو پیدا کرده.
هر چی که بود به اون دهکده وصل میشد و کای تصمیم داشت تو تاریکی شب سر اون نخ رو بگیره و دنبالش تا هرجا که میشه کشیده بشه.

به محض اینکه وارد اتاقش شد، هراسان ساک کوچیکش رو از کمد بیرون کشید و وسایل ضروری رو ریخت داخلش.
جوری هیجان زده و دستپاچه بود که متوجه نبود کلاه آفتابی و عینک دودی، برای این سفر شبانه ضرورتی نداره اما بر اساس تجربیات سفر قبلیش اونها رو داخل ساک کوچیکش جا داد.

کای برای گرفتن جواب سوالش پرپر میزد و اصلا هم نمی‌خواست به این فکر کنه که دیدن دوباره سهون تا این حد اون رو ساعت دو نصفه شب، سر ذوق آورده.

Endless🌊Where stories live. Discover now