part7

133 24 37
                                    

فلش بک.۱۳سال پیش‌.

بعد از تموم شدن مدرسه، مثل هر روز وسط ظهر زیر آفتاب سوزان دهکده، در حالیکه از هوای شرجی کلافه شده بود و تمام پیراهنش خیس عرق بود، دوچرخه داغونش رو جایی نزدیک اصطبل رها کرد.

هنوز تابستون به دهکده نرسیده بود، اما هوا به قدری گرم شده بود که سهون احساس خفگی میکرد و مشخصا مدرسه رفتن تو این هوای خفه اصلا مورد علاقه اش نبود.

پیراهن خیسش رو بیرون کشید و برای خنک شدن بدنش تصمیم گرفت تنی به آب بزنه.

فاصله ساحل تا خونه اشون، چیزی کمتر از ده دقیقه بود و با پاهای بلند سهون، حتی قرار بود این فاصله کمتر هم بشه.
بهترین تفریح سهون همیشه شنا کردن و بازی کردن تو آب بود. تحت هر شرایطی می‌تونست سرحال بیاردش حتی زمان هایی مثل الان که کلی خسته بود.

موهایی که به پیشونیش چسبیده بود رو کنار زد و با رسیدن به ساحل خلوت نزدیک خونشون، مسیرش رو به سمت کلبه مخروبه ای که تو نزدیکی ساحل وجود داشت، کج کرد.

اون کلبه قدیمی که صاحبی هم نداشت، مکان امن و یه جورایی پناهگاه سهون نوجوون بود.

همیشه برای آب تنی کردن یه حوله و یه دست لباس تمیز، تو اون اتاقک کوچیک و نسبتا مخروبه به جا میذاشت و لباس هاش رو هم همونجا عوض میکرد.

وقتی که با پدر یا خواهر و بزرگترین برادرش به هر دلیلی که بیشتر از نظر سهون گیر دادن بود؛ دعوا میکرد، به اون اتاقک مخروبه پناه می آورد و برای خالی کردن خشمش، مشت های محکمش رو به در و دیوار داغونش می کوبید.
ساعت ها روی زمین پر از سنگ و کلوخ دراز میکشید و سعی میکرد با گوش دادن به صدای امواج، ذهنش رو آروم و خشمش رو کنترل کنه.

سهون وقتی عصبانی میشد، به راحتی می تونست به کسی آسیب بزنه و فاجعه به بار بیاره.
کنترلی روی زبونش نداشت و این همه چی رو بدتر هم میکرد‌.

در نتیجه به توصیه برادر بزرگش چانیول، تصمیم گرفته بود در مواقع عصبانیت که کنترل خودش سخت شده، به این اتاقک بیاد و خودش رو تا زمان آروم شدن اونجا حبس کنه.

تنها شخصی که تو خانواده درکش میکرد برادر بزرگش چانیول بود. با پنج سال اختلاف سنی، نزدیک ترین فرد به سهون از نظر سن و تفکر محسوب میشد.

سهون گاهی شک میکرد که اون و برادرش جزوی از این خانواده دیکتاتور و زورگو باشن.

البته اندک خاطرات محوی که از مادرش به یاد داشت، بهش گوشزد میکرد که شما تنها افراد متفاوت این خانواده نیستید.

مادرش همیشه مهربون بود و لبخند می‌زد. چشمهای گرد و مهربون چانیول، سهون رو به یاد مادرش می انداخت.

مادرش حتی در برابر خرابکاری ها و آتیش سوزوندن های فرزند کوچیک خانواده، لبخند میزد و با نرم ترین کلمات اون رو به باد سرزنش می گرفت.

Endless🌊Where stories live. Discover now