part5

130 26 93
                                    

وقتی با دست قدرتمند سهون بالا کشیده شد، حس پرنده ای رو داشت که بدون هیچ عقل و منطقی و هیچ پیش زمینه ی قبلی، یهویی بال هاش رو باز کرده و بی هوا میخواد بپره.

یه آزمون و خطای خطرناک. ریسک روی زندگیش. آخر این راه یا می پرید و بال زدن رو برای زنده موندن یاد می‌گرفت و یا یکبار برای همیشه سقوط میکرد و پرواز میشد حسرت ابدیش.

کای تو این دوراهی مرگ و زندگی، بدون اینکه خودش بدونه پا به راه مرگ گذاشته بود و با نزدیک شدن به سوار دلربای روی اسب، میخواست یکبار برای همیشه بال هاش رو بدون ترس باز کنه و بپره. مهم نبود آخرش چقدر تلخ تموم بشه!

حالا که دقیقا توی آغوش سرد اما امن سهون جا گرفته بود، احساس تهی بودن میکرد.
مغزش در هاله ای مه غلیظ فرو رفته و قلبش رو پایین پاهای اسب جا گذاشته بود.

نگاهش جایی رو نمی‌دید و صدایی نمیتونست گوش هاش رو تحریک به شنیدن بکنه.

تنها حس زنده و فعال وجودش لامسه بود!

با همه روح و جسمش سرمای آغوش سهون رو حس میکرد.
مثل یه عروسک خمیری تو دست های سهون در حال شکل گیری بود.

تو بُعدی از زندگی گیر افتاده بود که زمان و مکان براش بی معنی شده بود. فقط حس زنده بودن  تو وجودش می جوشید و با احساس سرگیجه ای که داشت برای نیفتادن از روی اسب، تلاش میکرد.

تو اون لحظه و ثانیه نه نگاه مرگبار کریستال براش اهمیتی داشت و نه حتی ترسش از اسب سواری. احساسات عجیبی برای اولین بار تو وجودش موج می زد و قلب ناآرومش شاهد محکمی بود که نشون میداد، تا حالا کای این احساس گنگ رو تجربه نکرده.

کای اصلا خبردار نشد، کی سهون افسار رو به دستش سپرده و خودش رو جلوتر کشیده تا کاملا از پشت بهش بچسبه.

فقط زمانی که داغی نفس های وسوسه کننده سهون گوش هاش رو به سوزش انداخت، تونست کمی از دنیای عجیبی که توش فرو رفته بود جدا بشه‌ و حواسش رو روی اسب برگردونه.

_افسار رو محکم بگیر، صاف بشین و یه ضربه آروم به پهلوی برفی بزن، کای.

کای مسخ شده، سر تکون داد و احساس کرد گوشی که توسط لب های سهون لمس شده، در حال ذوب شدن و فرو ریختنه!

با دست هایی که فقط خودش می دونست چیزی به لرزیدن و لو دادن صاحب بی قرارش ندارن، افسار رو چسبید.

شونه های پهن سهون، بدن لاغر کای رو در برگرفته بود و دست هاش بعد از سپردن افسار به دست های کای، روی رون های مرد شکلاتی نشست.

کای بی شرمانه تک تک حرکات مرد یخی پشت سرش رو آنالیز میکرد و از هر لمس حس خنکی رو روی پوست در حال سوزشش دریافت میکرد؛ و در نهایت غرق لذت می شد.

کم کم حواسش بر می گشتن و می تونست بویی که از بدن سهون ساطع میشد رو به مشامش بکشه.

حتی بوی بدنش هم خنک بود.
چطور صبح تو مغازه اش، این بوی دلچسب رو حس نکرده بود؟

Endless🌊Where stories live. Discover now