part6

142 26 44
                                    

ساعت از یک نیمه شب گذشته بود.
تیک تاک ساعت رو میزی، ذهن بهم ریخته کای رو دچار تشنج میکرد.

دست بلند کرد و ساعت رو برداشت. باتری رو بیرون کشید و ساعت رو سر و ته روی میز بهم ریخته رها کرد.

ما بین انبوهی از کاغذ های مچاله شده، تو خودش جمع شده بود.

حتی زیر پاهاش پر بود از کاغذ هایی که ساعت ها برای پر کردنش کلمات رو بهم چسبونده بود و بعد با حس اینکه فقط مزخرف نوشته، پاره و مچاله شده حوالی جهنم کرده بود.

حس میکرد میلیون ها نخ توی مغزش بهم گره خوردن و کای بین گره های کور نخ ها، در حال خفه شدن هست.

هیچ امیدی برای پیدا کردن سر این کلاف درهم و  پیچیده وجود نداشت.

تو ده روز گذشته کوچکترین اثری از تمرکز تو زندگی کای دیده نمیشد.

همه چی طوری بهم ریخته بود که کای حس میکرد بعد از ده سال از کما بیدار شده و زندگیش از مبدا تا مقصد، بهم پیچیده و گره خورده. خودش دچار فراموشی مقطعی شده و قادر نیست امور مربوط به زندگیش رو سر و سامان بده.

اونقدر بی انرژی بود که برای حل این بهم ریختگی ها حتی ایده ای هم نداشت.

تنها کاری که می‌تونست با پای گچ گرفته اش انجام بده، این بود که پشت میزش بشینه و تا طلوع خورشید بین کلمه ها و جملات بیهوده و بی هدف، دست و پا بزنه و در نهایت با چشم هایی به خون نشسته، لنگان لنگان تن خسته اش رو به سمت تخت بکشونه و تا صبح بین خواب های خاکستری و بی سرو تهش عذاب بکشه!

خودش میدونست چی میخواد و در عین حال نمی دونست.

میدونست که از ده روز پیش دچار چه مرضی شده. از همون روزی که با موهای کج و معوج وارد اون آرایشگاه سبز و پر از تابلو و گل شده بود.

همونجا یه چیزایی بهم ریخته بود.
همون لحظه ای که از آینه، به جزییات شخص پشت سرش زل زده بود، سر نخ ها رو از دست داده بود.

همون وقتی که تو آغوش مردی روی اسب نشسته بود، نخ ها بهم پیچیده شده بود و در نهایت وقتی که تو آغوشش تا ماشین حمل شده بود، نخ ها با سونامی وحشتناکی از گره، در هم گم شده بودن.

و حالا بعد از ده روز، تمام این آشفتگی ها مثل یه طناب محکم دور گردن کای، سنگینی میکرد.

راه نفسش رو سخت کرده بود و اون کسی رو نداشت تا این سنگینی رو از روی دوشش برداره.

شاید باید برمیگشت به همون نقطه شروع.
همون جایی که همه چی بهم پیچیده بود.

هر روز و هرشب بهش فکر کرده بود. شب ها قبل از خواب ساعات کوتاهی که اونجا سپری شده بود رو بارها تو ذهنش تصویر سازی میکرد و وقتی به تصویر شخص خاصی میرسید، توهم رفتن قلبش رو حس میکرد.
دیگه مطمئن بود چیزی رو تو اون دهکده ساحلی جا گذاشته.
حس دلتنگی زیر پوستش جاخوش کرده بود و وقتی می خواست انکارش کنه، همون حس لعنتی به همه بدنش سیخونک میزد.

Endless🌊Where stories live. Discover now