part4

116 27 29
                                    


صرف ناهار به غم انگیز ترین حالت ممکن سپری شد. کریستال و کای در کم حرف ترین مود خودشون به سر می بردن و زوج دیگه هم کاملا از جو سنگین موجود آگاه بودن در نتیجه هیچ بحث و صحبت اضافی صورت نگرفت و غذا در کمال آرامش، به پایان رسید.

بعد از ناهار هیچکس کای رو ندیده بود.

سوزی و تکیون داخل چادر خودشون در حال استراحت بودن و کریستال در حالیکه دل تو دلش نبود لب ساحل روی شن های گرم نشسته بود و نگاهش موج به موج دریا رو طی میکرد و فکرش بین دورترین و بدترین احتمالات می چرخید.

کای چیزی نگفته بود، نپرسیده بود و ناگهان غیبش زده بود.

گوشی کای رو بین انگشت هاش فشار میداد و سعی میکرد با احساس خفگی که روی قلبش سنگینی می‌کرد، کنار بیاد.

فکر اینکه کای اون رو پیچونده و پیش سهون رفته باشه تا سوالاتش رو ازش بپرسه یا حتی باهاش یه گپ دوستانه بزنه، مثل یه ماده سمی داخل رگ هاش به جریان در اومده بودن و سلول های عصبی کریستال رو تک به تک می سوزوند.

لحظات رودررویی کای و سهون و صحبت هاشون مثل یه پیام بازرگانی مسخره و بی انتهایی مدام توی مغزش پلی میشد و هربار ابعاد جدیدی از فاجعه ای که رخ داده بود رو، بهش گوشزد میکرد.

تو همین چند ساعت اونقدر خودش رو سرزنش کرده و کوبیده بود، که حس میکرد چند درجه از میزان اعتماد به نفسش کاسته شده.

نمیشد به روز قبل برگرده و لاستیک ماشینشون رو تو ده کیلومتری دهکده پنچر کنه؟

یا اینکه به دو روز قبل برمیگشت و موقع هماهنگ کردن تایم حرکت با بچه ها، گوشی از دستش سر میخورد و قطع میشد؟

یا اصلا کاش میشد به یک هفته قبل برگرده و وقتی ایده آخرین مسافرت قبل از زندگی متاهلی، از دهن تکیون بیرون میومد، میپرید و گوش های کای رو می گرفت و برای پرت کردن حواسش لب هاش رو می بوسید؟

آه عمیق وسوزناکی از بین لب هاش بیرون اومد.
دیگه مرور اونچه که گذشته بود، دردی رو دوا نمی‌کرد.
دوباره انگشت هاش رو روی لب های زخمیش کشید.

به رسم عادت بچگی، وقتی که استرس تو وجودش فوران میکرد، گاز گرفتن و کندن پوست لب هاش،‌ میتونست آرومش کنه.

عادتی که همیشه باعث کتک خوردن از مادرش میشد. وقتی بچه بود و اشتباهی ازش سر میزد، پوست لب هاش رو میکند تا استرسش رو خالی کنه و بتونه با ابعاد اشتباه دردناکی که انجام داده بود، کنار بیاد. اما وقتی مادرش متوجه میشد که به جون لب هاش افتاده دوباره به خاطر اشتباه جدیدش، اون رو به باد تنبیه و بیشتر هم از نوع فیزیکیش می‌گرفت. این چرخه ناتمام تو تمام لحظات تنش زای زندگی کریستال تکرار شده بود؛ تا زمانی که با کای آشنا شد.

Endless🌊Where stories live. Discover now