part10

122 18 48
                                    


_بر خلاف اسب سواریم، ماهیگیریم حرف نداره. باهات میام!

ادامه صبحانه شون، تو فضای عاشقانه و رمانتیکی سپری شد. در حالیکه هر چند دقیقه یکبار مسیر نگاهشون به چشم های همدیگه گره می خورد و لحظاتی بهم خیره میشدن و بدون هیچ کلمه و صحبتی با هم حرف میزدن.
باد خنکی از پنجره باز آشپزخونه، داخل می خزید و پرده های خوشرنگ رو به رقص در می آورد.
موهای بهم ریخته سهون، دست به دست همون باد جلوی چشم های کای به پرواز در می اومدن و کای نمی دونست باید تا کی برای لمس موهاش صبر کنه.
برای تخمین میزان تحملش، به چالش ناعادلانه ای دعوت شده بود. بین خواستن و نتونستن در حال تاب خوردن بود.
بالاخره بشقاب ها و فنجان های خالی روی میز، این صبحانه دل انگیز رو به خط پایان رسوند و بلند شدن سهون از پشت میز، کای رو از عذابی که می کشید نجات داد.
_من میرم بالا تا لباسم رو عوض کنم و بعدش بریم.
کای دلش میخواست بگه، این پیراهن کاملا برای  برای هیکلت و تسکین چشم های من مناسب ان. اما سر تکون داد.
قبل از خارج شدن از آشپزخونه دوباره صداش تو گوش کای پیچید:
_تا دریا فاصله زیادی نداریم، میخوای دوباره سوار دوچرخه بشیم؟

_نه، با دوچرخه سخت بود. ترجیح میدم با واکر بیام.
سهون در حالیکه پیراهن مردانه راه راهی رو اتفاقی از روی مبل برداشته و از روی لباس خواب مورد علاقه کای، میپوشید از پله ها بالا رفت و با صدای کمی بلندتر دوباره سکوت خونه رو شکوند:
_کای، لباس لازم داری برات بیارم؟
_نه همین ها خوبه.

کای در حالیکه داشت از آشپزخونه خارج میشد، چشم هاش رو با درموندگی بست. همه چی داشت براش سخت و سخت تر میشد. فکر کردن به اسم خودش وقتی از بین لب های سهون بیرون میاد، به حدی براش وسوسه انگیز و حتی تحریک کننده بود که داشت عقلش رو به باد میداد.

سهون واقعا تو مهمان نوازی حرف نداشت و خب گوشه ذهن این رو هم نگه داشته باشید که چون مهمونش شخص خاصی به اسم کای بود، اینقدر خوش برخورد و متمدنانه رفتار میکرد!
بعد از چند دقیقه در حالیکه  شلوار جین یخی که مشابهش رو دفعه پیش تو آرایشگاه تنش دیده بود، پوشید با پاهای بلندش از پله ها پایین اومد.
موهاش رو شونه کرده بود و کای دوباره بی‌قراری قلبش رو برای لمس موهای خوش حالت سهون، حس میکرد.
این کشش فیزیکی، کای رو به فکر فرو برده بود.
نمی‌خواست فکر کنه که رون پاهاش تو اون شلوار جین خوشرنگ و تنگ، چقدر قشنگ خودنمایی میکنن. اون نمی‌خواست به این مسائل در مورد یه پسر فکر کنه، اما میکرد.
فکر میکرد و هر فکری مقدمه افکار ناجور بعدی میشد. با هر بار فکر کردن به سهون و البته اجزای بدنش، حس میکرد گوش هاش داغ میشن و عرق می‌کنه. به هر طریقی دنبال راهی می گشت تا حواسش رو از اون پسر خواستنی پرت کنه.
افکار نامناسبی که تو ذهنش چرخ میزد، باعث میشد از خودش بدش بیاد. سهون با اعتماد کامل و بدون سوال و جواب اون رو وارد حریم خصوصیش کرده بود و کای مثل یه منحرف از خدا بیخبر، داشت از هر فرصتی برای دید زدنش  استفاده میکرد.
سریع از روی مبل بلند شد و تصمیم گرفت از خونه خارج بشه. وقتی با سرعت لاک پشتی در حال پشت سر گذاشتن پذیرایی بود، سعی کرد اهمیتی به سهونی که روی زمین زانو زده بود و توی کمد دنبال چیزی میگشت، نده.
که اگر میخواست به برجستگی باسنش دقیق نگاه کنه، دیگه حرکت های بعدی خارج از تصورش بود. در حالیکه همین الانش هم خودش رو یه دیوونه میدید.
با واکر عزیزش، وارد حیاط شد و سعی کرد از هوای بیرون، برای آروم کردن قفسه سینه اش استفاده کنه. اما لعنت به سهونی که تصمیم گرفت، تو اون لحظه صمیمیت بین خودشون رو به نهایت برسونه و ضربه ای به باسن کای زد:
_راه بیفت پسر، دیر شد.

Endless🌊Where stories live. Discover now