16_you'r my boy

4.5K 737 822
                                    


شرط نمیذارم ببینم تا کجا پیش می‌رید و میترکونید😁
**

فقط 20 دقیقه از بیدار شدنش می‌گذشت و حالا در صف دریافت غذا ایستاده بود.

سر ساعت 6 زنگ بیدارباش به صدا در اومد و بیدار شدن بعد از اتفاقاتی که روز گذشته رخ دادن مثل یک شکنجه بود.
ابتدا وقتی صدای کرکننده‌ی زنگ رو شنید موقعیتش رو درک نکرد و با سردرگمی به پهلو چرخید. یک لحظه بعد، پاهایی از بالای تختش آویزان شدن و سپس مرد جذابی که لباس‌های سرتاپا نارنجی به تن داشت درست مقابلش ایستاد.

خم شد و زمانیکه چشم‌های باز اما خواب آلودش رو دید نیشخند زد "بلند شو سفیدبرفی. قراره با همدیگه صبحانه بخوریم."

جونگکوک در لحظات اولی که بیدار شد هیچ تصوری از اطرافش و اون شخص نداشت. نمیدونست کجاست و چرا تختش برخلاف گذشته انقدر سفت و نامتناسب بود. اما وقتی سرش رو چرخوند و درهای باز سلول رو دید، همه‌چیز مانند نواری ویدیویی که روی دور تند قرار گرفته بود در ذهنش پخش شد.
رفتنش به زندان. دیدن تهیونگ. وحشت و اضطرابی که بهش وارد شد. درد، عذاب، ترس از طرد شدن و احساساتی که بی‌رحمانه لگدمال شدن.

وضعیت عجیبی بود. درست بعد از بیدار شدنش احساس کرد یک کامیون از روی جسمش رد شد و هیچ روحی در جسمش باقی نموند. روح و روانش به دست معشوقه‌اش به غارت رفته بودن و در حقیقت شب گذشته تصورش رو نمیکرد فردایی براش وجود داشته باشه. چشم‌هاش رو روی هم گذاشت بدون اینکه به بیدار شدن فکر کنه.
از روی تخت که پایین رفت و ایستاد، ریکاردو دندون‌هاش رو مسواک زده بود و جلوی آینه‌ی کوچکِ بالای سینک به موهاش می‌رسید. از همونجا و داخل آینه به جونگکوک چشمک زد و پسرک با بی‌اعتنایی پرسید "نمیای کنار؟ باید صورتمو بشورم."

ریکاردو به سمتش برگشت و همچنان به موهاش دست می‌کشید. "چطور میتونی حتی بعد از بیدار شدن انقد خوشگل باشی؟ میدونی الان با دیدنت چه احساسی دارم؟"

جونگکوک جلوی سینک ایستاد و آب رو باز کرد. برخورد آب سرد با دست‌هاش آرامش عجیبی به وجودش تزریق کرد و بی‌اختیار چشم‌هاش رو بست. شب گذشته گرمای عذاب آوری رو تجربه کرده بود و احساس کثیفی میکرد.
ریکاردو پشت سرش ایستاد و به کمک آینه موهاش رو کمی توی صورتش ریخت. "احساس میکنم خورشید زیباتر و روشن‌تر از روزای قبل می‌تابه. هیچ مشکلی توی زندگیم ندارم و خوشبخت‌ترین مرد اینجام."

جونگکوک برای دیدن تهیونگ بی‌صبر بود. روی مسواکش خمیر دندون ریخت و پرسید "الان میریم بیرون؟ همه‌ی زندانیا صبحانه میخورن؟"

"درسته. اون بیرون برات کمین کردن و نباید از کنارم جم بخوری." ریکاردو موهاش رو رها کرد و به دیوار تکیه داد.

"نیازی به مراقبت تو ندارم. از پس خودم بر میام."

ریکاردو با لحن مرموزی پاسخ داد "اینطور فکر نمیکنم. خصوصا با وجود اون کبودیای روی گردنت. "

GANGSTER "VKOOK" پایان فصل اولWhere stories live. Discover now