-flashback-
دنسر از آینه به خودش نگاه کرد. کت و شلوار سفیدرنگی که بهخوبی اندام ظریف دنسر رو به نمایش میگذاشت و با موهای بنفشرنگش که به زیبایی به طرف بالا شونه شده بود و میکاپ محوی که روی صورتش داشت، دنسر رو توی رویاییترین حالت ممکن قرار داده بودن. میکاپش از زمانهایی که برای رقص آماده میشد کمتر بود ولی هنوز زیبایی چشمهاش رو چندبرابر کرده بود.
همه چیز توی بهترین حالت ممکن قرار داشت و نیازی به بررسیکردن دوباره نداشت.
اما اون لحظه، جیمین معنای واقعی کلمهی اضطراب بود. لرزش و خالی شدن ته دلش نمیدونست از استرس بود یا ذوق. بالاخره بعد از مدت طولانی قرارهای مخفیانه و دوری، میتونست پرتقالش رو برای همیشه کنار خودش داشته باشه. دیگه نیازی نبود نگران مادرش یا رسانهها باشه. دیگه اهمیتی نمیداد اون زن تا چهحد برای زجر دادنش پیشروی میکرد. جیمین جونگکوکش رو کنارش داشت. همین کافی بود تا در برابر هر مشکلی با قاطعیت قرار بگیره و از زندگی جدیدش محافظت کنه. زندگی یا راه جدیدی که قرار بود پر از شکوفههای درخت پرتقال باشه و بوی پرتقال توی هر قدم توی بینیش بپیچه و حس فوقالعادهای رو بهش بده. زندگی جدیدی که فرازونشیبهای زیادش کنار جونگکوک بههیچ وجه قرار نبود دیده بشه.
جیمین اصولا آدمی نبود که در برابر مشکلاتش ضعیف باشه و ترسی از خودش نشون بده، اما هنوز ترس و وحشت از آینده عرق سردی روی کمرش مینشوند. آیندهای که میدونست در کنار جونگکوک زیباترینه، اما نمیدونست چه سنگهایی قرار بود توی راهشون قرار بگیره. نمیتونست از قبل خودش رو برای هر کدوم آماده کنه چون حتی نمیتونست پیشبینی کنه سایهی ترسناکی که پشتسرشون بود تا چهحد بزرگ بود. فقط باید صبر میکرد. باید خودش رو آروم میکرد و فقط از اون روزشون لذت میبرد.
اونروز زیباترین و درخشانترین روز زندگیش بود. روزی که قرار بود بهعنوان همسر عشق اول و آخرش قرار بگیره و از داشتنش اون هم فقط برای خودش، سرشار از لذت زیادی بشه.
اونروز قرار بود در مقابل دوستداشتنیترین آدم زندگیش قرار بگیره و با انداختن انگشتری اون رو تا ابد کنار خودش داشته باشه. انگشتری که نشون دهندهی تعهد و عشقشون بود. انگشتری که توسط خود جونگکوک با یاقوت آمیتیست درست شده بود. سنگهایی دقیقا به رنگ موهای خودش.
در چوبی سفیدرنگ اتاق باز شد و پسری کم سنوسال سرش رو از بین در داخل آورد.
"داماد تا ده دقیقه دیگه آماده باش."لبخندی زد و سرش رو به نشونهی تایید برای پسر تکون داد. از روی صندلی بلند شد و به طرف مکان دایره شکلی که با گلهای رنگی تزیین شده بود رفت و وسطش ایستاد. گلها تا در ادامه داشت و از پشت در تا جایگاه داماد ادامه داشت.
نگاهش رو به اطرافش چرخوند. دیر بود ولی حس تنهایی غمگینش، دهانش رو تلخ کرد. لب پایینش رو درون دهانش برد و رونهای رو کمی بههم فشرد و آشفته به در و آدمهایی که میدونست پشت اون در منتظرش بودن، نگاه کرد. پدر و مادرش قبول نکرده بودن تا پسرشون رو تا جایگاه داماد همراهی کنن. به گفتهی خودشون، کی این خفت رو تحمل میکرد که دست پسرش رو به دست پسر دیگهای بده؟
تنها کسی که قبول کرده بود تا توی اون راه دوستداشتنی کنارش باشه، برادر ناتنیش هوسوک بود. لبخندی زد. خوشحال بود حداقل هوسوک رو کنارش داشت.
ولی برادرش هم خیلی دیر کرده بود. نگرانی کمی به شکمش چنگ زد و بار دیگه عرق کرده توی جاش کمی تکون خورد. اگه هوسوک هم پشیمون میشد و نمیاومد چیکار باید میکرد؟ چهطور میتونست اون روز خاص رو حتی بدون حضور یکی از اعضای خانوادهش میگذروند. جونگکوک رو دوست داشت و میدونست از اون ساعت اون باید تنها هدف و خانوادهش میبود. ولی بودن حتی یکی از اعضای خانوادهی خودش، براش دلگرمی شیرینی بود که ازش محرومش کرده بودن. بازدمش رو صدادار رها کرد. فراموش کرده بود که اونها هیچوقت، توی هیچکدوم از مراحل زندگیش، حمایتش نکرده بودن. پدر و مادرش هیچوقت تکیه گاهش نبودن و اسمشون باعث لبخند روی لبش توی سختیها نمیشد.
خانواده! جیمین توی تموم مراحل زندگیش فقط تنهایی رو بهیاد میآورد. وقتی نمراتش بد شده بودن و بعد از تنبیههای مادرش توی اتاقش به تنهایی گریه میکرد. وقتی گفت میخواد بهجای مدیر کمپانیشون، دنسرشون باشه و بهجای پشت میز نشستن، روی صحنهی رقص برقصه، تنها کمبودهاش بود که توی صورتش کوبیده شد. اینکه هیچوقت به اندازهی انتظارات کوچک خانوادهش خوب نبود. اینکه شاید اگه هیچوقت بهدنیا نمیاومد مادرش راحتتر میتونست زندگیش رو آزادانه و طبق علاقهی خودش سپری کنه ولی جیمین درست شبیه وزنهای شده بود که به پاهاش بسته بودن و اجازهی حرکت رو نداشت و حتی خود جیمین کاری نمیکرد تا سبکتر بشه و با بزرگ شدنش، سنگین و سنگینتر میشد.
YOU ARE READING
【𝗔𝗕𝗗𝗜𝗧𝗢𝗥𝗬】
Fanfiction↝Kookmin version "بوسههای ما از قلبهایی که لمسشون کردن، پاک نمیشن." •°|Couple: kookmin, taejin °•|written by: felora •°|genre: mystery, romance, criminal, smut °•|introduction : [جیمین نمیدونست کجاست یا چه اتفاقی براش افتاده؛ فقط وقتی بهخودش او...