Part7: "death of feeling"

37 9 3
                                    

دستور NO CPR، دستور عجیبی توی پزشکی برای زمانی که پزشک از برگشت بیمار قطع امید کرده. دستور برای قتل بیمار نیست، بلکه پذیرش مرگ اون فرد یا به صحبتی سرنوشت اون فرده.
دستوری که جیمین برای روحش صادر کرد. دور نشست و به ذره ذره از بین رفتنش خیره شد. صدای زجه‌هاش رو شنید، ولی برای نجاتش تلاشی نکرد. انقدر خیره شد تا نابود شدنش رو ببینه. تا باور کنه دیگه وجود نداره و این دقیقا همون 'نقطه‌ی انتهای' جیمین بود.
همه‌ی انسان‌ها یه نقطه‌ی پنهانی دارن که بعد از اون نقطه برای همیشه تغییر کردن. نقطه‌ای که مثل پاک‌کن هر چی قبل از اون بود رو پاک می‌کنه و یک آدم جدید برخلاف اون آدم می‌سازه. نقطه‌ای که باعث یخ زدن احساساتش می‌شه و دیگه هیچ چیزی باعث آب شدنش نمی‌شه.
و اون اتاق، جایی که برای اولین بار نور و گرما رو به جیمین نشون داد، اون شب پسرموبنفش رو به تاریکی مطلق فرو برد. لبخند‌هاش، زندگی توی چشم‌هاش و گرمی تنش رو مدفون کرد و روی تموم آرزوها و رویاهایی که هنوز زنده بودن یک رنگ خاکستری کشید‌.
آروم از روی زمین بلند شد و به اتاقی نگاه کرد که شاهد اولین دیدار، خنده‌ها و بوسه‌هاشون بود.
شاید صدای خنده‌هاشون به قدری بلند بود که سرنوشت طاقت شنیدنش رو نداشت؟
خاک روی پیراهن و شلوارش رو تکوند و گردنبند رو توی مشتش گرفت.
شاید رویاهاش برای اون دنیای خاکستری، زیادی رنگی بودن؟
به کمک دیوار به طرف نقاشی‌های روی دیوار رفت و روبه‌روشون ایستاد‌. نگاهش خیره به بزرگترین قاب روی دیوار بود‌. به اون چشم‌های پر از حس زندگی که روزی تنها دلیل زندگی کردنش بودن. چشم‌هایی که تنها با یک‌بار نگاه کردنش باعث می‌شدن تموم تن یخ بسته‌ش، از حس عشق گرمش پر بشه.
شاید توی مراقبت از گنج‌ش زیاده‌روی کرده بود؟
قاب عکس رو برداشت و روی زمین انداخت. قلمش رو برداشت و با آغشته کردنش با رنگ مشکی، روی اون چشم‌ها کشید‌. کشید تا جایی که دیگه هیچ اثری از اون چشم‌ها نبودن.
مثل همیشه از چیزی که می‌ترسید، سرش اومد.
مهم نبود کجا بره، مهم نبود چقدر تلاش کنه چون توی انتهای مسیرش، زندان‌بانش مثل همیشه از قبل حاضر شده بود و درحالی که به زندانش تکیه زده بود پوزخندی به تموم پله‌هایی که بالا رفته می‌زد‌.
سر انگشتش رو به آرومی روی چشم‌هایی که حالا زیر اون رنگ سیاه پنهان شده بودن، کشید.
جیمین مرگ نور رو بارها دید و اون اولین باری بود که باورش می‌کرد.
صاف ایستاد و دونه به دونه‌ی تابلوها رو روی زمین انداخت.
آزادی؟ جیمین دنبال آزادی بود؟ جیمینی که خودش، خودش رو داخل قفس بزرگی انداخته و زندانی کرده بود. زندانی که هیچ‌ دری برای خارج شدن، نداشت. دونه به دونه‌ی میله‌ها رو خودش گذاشته بود تا مطمئن بشه هیچ دری برای خروج وجود نداشته باشه.
جیمین خودش باعث اون حالش بود پس نباید از کسی شکایت می‌کرد. برای سرزنش کردن خودش هم دیگه دیر شده بود. پس فقط یه گوشه نشست تا تموم باریکه‌های نور کم کم از بین برن و فقط خودش بمونه با تاریکی‌ای که حالا باهاش عجین شده بود.
رنگ‌هاش رو از روی زمین برداشت و روی تابلوهای روی زمین پاشید. وقتی صاحبشون هیچی از آزادی نمی‌دونست، پس اون تابلوها هم معنایی نداشتن. ریخت و ریخت تا جایی که دیگه هیچی از رنگ‌ها باقی نموند‌. تا جایی که علاوه بر تابلوها، زمین و دیوارهای اون اتاق هم کاملا رنگی شدن.
قوطی‌های فلزی رو روی زمین انداخت و به تابلوها پشت کرد و آروم از اتاقش خارج شد. کاش می‌تونست اون اتاق و خاطراتش رو باهم از بین ببره. از پنجره‌ی بیرون اتاق مخفی، به آسمونی که درحال روشن شدن بود، خیره شد. برگشت و با دیدن تابلوی قهوه‌ای رنگی که جونگکوک اون‌جا قرار داده بود، بالاخره نفس‌های تند و عصبیش، آروم گرفت.
اسم 'abditory' رو جونگکوک برای اون اتاق مخفی انتخاب کرده بود. ابدیتوری، جایی بود که هر دوشون بالاخره بعد از یک روز طولانی می‌تونستن بدون نگرانی کنار هم بمونن‌. مخفی‌گاهی که انگار از اون دنیا و تموم آدم‌هاش جدا بود. آروم بود و پر از عشق زیبایی با بوی پرتقال و شکوفه‌های بهاری‌. مخفی‌گاهی که حالا سردتر از همیشه شده بود.
آروم جوری که زخم‌هاش درد نگیرن از پله‌ها بالا رفت و با رسیدن به درب کشویی کوچک، ازش عبور کرد و از کمد لباس‌هاش بیرون رفت. با رسیدن به اتاقش، لباس‌هاش رو تکوند و از اتاقش خارج شد.
خانم‌ایم به سمتش اومد. مثل همیشه لبخندی به لب داشت. لبخندی نه چندان واقعی.
"آقای‌پارک، مهمون دارین‌."

【𝗔𝗕𝗗𝗜𝗧𝗢𝗥𝗬】Where stories live. Discover now