Part6: "i found you‌."

39 14 1
                                    


-flashback-

بعد از شستن آخرین لیوان برگشت و به سینک تکیه داد. نگاهی به اطرافش انداخت. خونه‌ش تمیز شده بود. بالاخره بعد از دوماهی که توی اون خونه خودش رو زندانی کرده بود، تصمیم گرفته بود که خونه رو تمیز کنه و توی این کار تا حدودی موفق بود‌.
نفسش رو با صدا بیرون داد و تن خسته‌ش رو به اولین صندلی قهوه‌ای رنگ رسوند. سرش رو روی میز گذاشت و پلک‌هاش رو آروم روی هم گذاشت و به چشم‌هاش که می‌سوخت، اجازه‌ی استراحت داد. بدنش به خواب احتیاج داشت ولی مغزش همراهیش نمی‌کرد.
شمار روزهایی که نخوابیده بود از دستش در رفته بود. یادش نمی‌اومد آخرین بار به‌جز قهوه چیزی خورده باشه‌.
تموم روزهاش خلاصه می‌شدن توی گوش دادن به نگرانی‌های هوسوک از پشت گوشی، دراز کشیدن روی تختش، خیره شدن به نقطه‌ی نامعلومی و غرق شدن توی رویاهای شیرینش.
رویاهایی شروع و انتهای همشون پرتقالش بود. رویاهایی که توشون یه زندگی شیرین رو با جونگکوک تجربه می‌کرد.
صبح‌ها برای سرکار رفتن در کنار هم‌دیگه بیدار می‌شدن و شب‌ها با یه چای بابونه توی بغل هم، با دیدن سریال موردعلاقه‌اشون، خستگیشون رو از بین می‌بردن.
فکرش هم نمی‌کرد روزی عادی‌ترین کارها براش آرزو به حساب بیاد.
رویاهایی که هیچ وقت داخلشون اشک‌های جونگکوک رو ندیده بود.
این‌که بعد از شکستن جونگکوک، با رویاهاش زندگی می‌کرد، خودخواهی بود؟
سوالی بود که همیشه وقتی بین رویاهای شیرینش لبخندی می‌زد، از خودش می‌پرسید. این که لبخند رو از روی لب‌های باریک پرتقالش از بین برده بود و خودش خودخواهانه با رویاهای شیرینش زندگی می‌کرد، زیاده روی نبود‌؟
با شنیدن صدای زدن رمز و باز شدن در به یک‌باره از جاش پرید. کسی از این که جیمین اون خونه رو خریده بود، خبر نداشت. یعنی کی بود؟
در بسته شد و صدای قدم‌‌های نامتعادلی داخل خونه پیچید. با برداشتن قیچی که نزدیک‌ترین وسیله بهش بود، از جاش بلند شد  تا به طرف پذیرایی خونه بره اما توی ورودی آشپزخونه با قرار گرفتن فردی جلوش، متوقف شد. نفسش داخل سینه‌ش حبس شد. نگاهش رو به مرد روبه‌روش داد. تعجبی نداشت رمز خونه رو می‌دونست.
اون کسی بود که از تک تک جزئیات زندگی جیمین باخبر بود.
نگاهش رو به مرد داد. موهاش، لباس‌هاش و نگاه توی چشم‌هاش همه بهم ریخته بودن.
آروم دم عمیقی گرفت که باعث شد بوی شدید الکل که با ادکلن سردش قاطی شده بود، وارد بینیش بشه. ادکلنی که خود جیمین براش خریده بود.
هر دو برای مدت زمان طولانی‌ای به‌هم خیره شدن. گذر زمان تنها چیزی بود که اون لحظه اهمیتی نداشت. جونگکوک تکیه دستش رو از دیوار گرفت و روی صورت ویولتش قرار داد و لبخند غمگینی زد.
"پیدات کردم‌."

قیچی از دست جیمین افتاد که باعث شد از صدای بلند و ناهنجارش به خودش بیاد. دست جونگکوک رو کنار زد و خودش رو عقب کشید و تموم سعی‌اش رو کرد تا اشک‌هاش رو مهار کنه.
"اینجا چی کار می‌کنی؟"

【𝗔𝗕𝗗𝗜𝗧𝗢𝗥𝗬】Where stories live. Discover now