Part8: "Wrong decision"

46 13 8
                                    


عکس مورد نظرش رو توی گالری گوشیش پیدا کرد و به طرف دختر نشسته پشت میز گرفت. دختر فروشنده روی پاهاش ایستاد و با گذاشتن عینک گردش روی صورتش، با چشم‌های ریز شده به گوشواره‌ی نقره‌ای رنگ داخل عکس خیره شد. چند ثانیه طول کشید تا اون گوشواره رو به یاد بیاره و اون ثانیه‌ها برای نامجون به اندازه‌ی دقایق گذشتن.
"این گوشواره جزو جواهرات محدودمون بود که فقط چهارتا ازش تولید شده."

نگاهش رو از گوشی گرفت و روی صندلیش برگشت. چیزی توی لپ‌تاپش نوشت و با مکثی برای پیدا کردن اطلاعات موردنظرش، به نامجون نگاه کرد‌.
"معمولا اطلاعات مشتری‌هامون محرمانه‌ست و نباید به کسی بگیم. ولی چون گفتین ممکنه توی یه پرونده‌ی قتل کمکتون کنه، بهتون می‌گم."

تیکه‌ای از موهای بلند نسکافه‌ای رنگش که روی صورتش افتاده بود کنار زد و با زدن کلیدی، شروع به خوندن کرد.
"یکیش رو چون جزو جواهرات خاصمون بود به طراحش یعنی به جئون‌جونگکوک هدیه دادیم. سه‌ جفت دیگه رو همسر صاحب کمپانی بالتر، خانم کیم‌یونگ‌می خریدن."

نامجون با اخمی زیر لب زمزمه کرد:
"مادر پارک‌جیمین."

دختر با سر تایید کرد و نامجون با تشکری، گوشیش رو از روی میز برداشت. رو ازش گرفت و بعد از خارج شدن از مغازه، ایستاد و انگشت اشاره و شصتش رو روی گیج‌گاهش گذاشت‌.
"یه چیزایی اذیتم می‌کنن."

پس اگه فرض می‌کرد کسی که اون گوشواره‌ها رو به خانم لی داده، مادر جیمین باشه، این به این معنی بود که مادر جیمین رشوه‌ای برای شهادتی به‌نفع پسرش به خانم لی داده.
ولی بخاطر اتفاقی که افتاده و پیدا کردن دوربین‌های مداربسته، خانم‌لی علاوه بر رشوه‌ای که گرفته بود، توی لحظات آخر شهادتش رو عوض کرده.
اما قاتل چرا باید اون گوشواره‌ها رو بعد از قتل برای خودش برمی‌داشت؟
یا چرا توی هر دو مورد قتل، مقتول‌ها اون گوشواره‌ها رو داشتن؟
اتفاقی بود یا برنامه ریزی شده؟
نیاز داشت که یک‌بار دیگه صحنه‌های قتل رو بررسی کنه.
انقدر توی افکارش غرق بود که با برخوردش به شخصی به خودش اومد و آروم عقب کشید.
"متاسفم."

تعظیم نسبتا کوتاهی کرد و سرش رو بالا آورد که با دیدن چهره‌ی آشنای فرد مقابلش ابرویی بالا انداخت.
مین‌یونگی؛ بادیگارد جئون‌جونگکوک. کسی که موقع بازجویی فقط درحد چند کلمه حرف زده بود، درحالی که نامجون می‌دونست اون از تک تک اتفاقایی که برای جونگکوک و نامزدش افتاده بود، خبر داشت.
گوشه‌ی لب و کنار ابروش زخم کوچکی وجود داشت و نگاه نامجون به خراشیدگی روی گردنش افتاد. جای زخمی از کنار گونه تا ابروش داشت که باعث می‌شد چهره‌ش رو خشن‌تر از حالت ممکن نشون بده‌. با دیدن نامجون به سرعت دستش رو داخل جیب لباسش فرو برد ولی نگاه تیز نامجون از قبل خون‌مردگی روی استخون‌هاش رو شکار کرده بود. بیش‌ترین چیزی که نامجون رو درمورد اون پسر کنجکاو می‌کرد، نگاه نامطمئنش بود.  چشم‌هایی که مشخص بود هزاران حرف برای گفتن داشتن، ولی تمومشون رو پشت گوی‌های مشکی‌رنگش قایم می‌کرد و دلیل اون پنهون‌کاری هر چیزی می‌تونست باشه. ترس، انزجار، نفرت یا حتی انتقام!
یونگی با دیدن نگاه خیره‌ی نامجون روی زخم گردنش، یقه‌ی لباس مشکی‌رنگش رو بالا کشید و سرش رو به نشونه‌ی 'اشکالی نداره' تکون داد و به طرف پله‌ها رفت.
اون پسر اون‌جا چی‌کار می‌کرد؟ بهش نمی‌اومد که برای خریدن زیورآلات به اون طبقه اومده باشه. فروشگاه کفش هم بسته بود و تنها کافه‌ی کوچکی که در انتهای اون طبقه وجود داشت، می‌تونست مقصدش باشه‌. احتمالا برای دیدن کسی اون‌جا رفته بود.
لب‌هاش رو داخل دهانش برد و رو از پسر گرفت و به طرف خروجی مرکز خرید رفت و ازش خارج شد. با بیرون رفتنش باد سردی داخل موهای نه‌چندان مرتبش پیچید و لرز کمی به بدنش انداخت.
ساختمون باشگاهی که قتل چوی‌یونا توش اتفاق افتاده بود، دقیقا کنار مرکز خرید بود. با تند کردن قدم‌هاش، مسیرش رو کج کرد و پیاده به طرف ساختمون موردنظرش رفت و واردش شد. با گرم شدن بدنش، بالاخره تونست دم عمیقی بدون سوختن ریه‌هاش بگیره.
به‌جای آسانسور به طرف پله‌ها رفت و به طرف زیرزمین، جایی که قتل اتفاق افتاده بود پایین رفت.
نوارهای زردی که در مسیر پله‌ها کشیده بودن تا کسی وارد زیرزمین نشه رو کنار زد و روی آخرین پله ایستاد.
نگاهش رو کاملا توی فضای کوچک اطرافش چرخوند. دیوارهای سفیدرنگ، سرامیک‌های خاکستری‌رنگی و چراغ ضعیفی که اون قسمت از راه‌پله رو روشن می‌کرد. چیزی که اذیتش می‌کرد این بود که اون قسمت تمیزترین قسمت پله‌ها بود و مشخص بود که به طرز خاصی فقط همون تیکه رو پاک شده بود.
عقب گرد کرد که با دیدن لکه‌ی طوسی رنگ کنار آخرین پله، متوقف شد. نفس عمیقی گرفت که بوی وایتکس داخل بینیش پیچید. معلوم بود زمین و دیوارها رو با وایتکس شسته بودن و اون لکه غیرعادی بود.
جلو رفت و کنار لکه روی زمین نشست.

【𝗔𝗕𝗗𝗜𝗧𝗢𝗥𝗬】Where stories live. Discover now