W583

17 6 0
                                    


ووت یادتون نره
اگر برای روند داستان پیشنهادی داریم خوشحال
میشم بدونم^ㅅ^

___________________________________


پسر به این فکر می‌کرد، تا کی قراره منتظر عملکرد یونگی باشه.

یونگی گفته بود که آموزش، حرکت رزمی، به بچه ها با اونه، چرا؟ چون خوش رو تو مبارزه و استفاده از حیوون کالبدیش هم مهارت بهتری داره!
حداقل از نظر خودش!

جیمین هم مُنکر این حرف نبود، اما اون تیر اندازهِ ! نه یه شمشیر‌زن... اینکه بخوای به اونا شمشیر زنی یاد بده حماقته.

فعلا که هنوز برنگشته بودن و اون با ته مایه توانش در حال تیز کردن شمشیرش بود. کوک جلوی جیمین نشسته بود، به حرکات دستش نگاه میکرد.

پسرک به صورت بی رنگ و روی جیمین نگاه کرد، یه جورایی خودش رو مقصر میدونست، حیونش اینکار رو کرده بود؟

جیمین_تو! میخوای خنجر های بلندت رو بیاری تا تیزشون کنم!؟

کوک به چشمای ستاره بارون شدش، سرش رو با شدت به معنی آره تکون داد و سریع سمت جایی که خنجر هاش بودن رفت.

جیمین نگاهی به شمشیر صیقلیش انداخت و بلندش کرد، با چشمای نیمه باز بهش نگاه میکرد. جالب بود، این شمشیر به وجودش وصله،وقتی احساس خطر یا بخواد مبارزه کنه، شعله ور میشه، سبک تر و انگار جزئ از دستش میشه...

کوک با خنجر هاش جلوی جیمین نشست و پسر بزرگتر هم شمشیرش رو کنار گذاشت، یکی از خنجر های دوقلوی بلند کوکی رو برداشت و به لبه تیزش دست کشید، جنس تیغ‌ها مثل شمشیر خودش نبود، مشکی و بودن و اون یه حس مغناطیسی ازشون می‌گرفت.

خنجر رو روی سنگ بزرگ مستطیلی گذاشت و شروع کرد به حرکت دادن تیغ روش.

جیمین_ باید یه فشار خیلی کم به لبِ‌ها وارد کنی، از پایین به بالا! تویی یه سری از کتابایی ساخت سلاح دیدم صیقلی کردن و تیز کردن مهم ترین بخش ساخت شمشیر، البته بعد از فرم دهی و از بین بردن حباب و اینا!

کوک به حرکات دست پسر بزرگتر خیره بود و سعی می‌کرد با دقت اونا رو به خاطر بسپاره!

جیمین_ خوب... اون کاغذ رو بیار!

کوک کاغذی که پشت سرش روی میز روبه‌روی کاناپه بود برداشت
جیمین _با دوتا دستت بگیرش، اهان!

خنجر با کمترین حرکت اضافه از وسط برید و با چشمای گرد و بامزه پسر نگاه کرد و لبخند زد و اون رو تو غلافش گذاشت.

جیمین _ بعدی رو خودت انجام بده، تا یاد بگیری!  تیر‌هات رو هم بیار تیز کنیم.

....

دو ساعت از تایمی که یونگی و تهیونگ برگشته بودن می‌گذشت و این بسته چهارم از ابجویی بود که اون پله ها بالا آورده بود و لبخند احمقانه و سرخوشانه‌ای به لب داشت.

Bow and swordWhere stories live. Discover now