کابوس

25 7 0
                                    

ووت یادت نره
ㅇㅅㅇ
___________________________________________

به زن زل زده بود، از ساعتی که گفته بود گذشته بود؛ الان فقط یه مریض رو دستش مونده بود... نمی‌خواست تو خاطراتش غرق بشه.
برگشت به اون خاطرات هیچ فایده‌ای براش نداشت... حتی با وجود یکی از افراد زنده خاطراتش.

به دیوار تکیه داده بود، از خواب پریده بود و  بدنش داشت میلرزید، تنها جلمه ای که می‌گفت این بود، تکرار خاطرات براش فایده ای نداره... بهشون فکر نکن...
دستی به موهای بلندش کشید که صدای گرفته زن توجهش رو جلب کرد.

زن_ جیمین!

از جاش بلند شد و به بدن گرفته و دست لرزونش بی توجه‌ی کرد.
به نظر می‌رسید بالاخره تبش شروع شده، از جاش بلند شد و از توی یخچال چند تا کمپرس برداشت و با چند تا دستمال دورشون و پیچید.

کنار پهلو و گردن زن گذاشت و رفت تا یه ظرف و حوله برداره تا زن رو پاشویی کنه.

نمی‌خواست همچین کاری رو انجام بده، حتی داشت به این فکر می‌کرد، که میتونست زن رو پایین بین زامبی‌ها رها کنه؛ اما یه چیزی ته وجودش میگفت... حالا که اون پسر نیست، مراقبشون باشه!

متوجه اینکه چند ساعت در حال مراقبت از اون زن بود، نشد... خورشید در حال طلوع بود و صدای پرنده به گوش می‌رسیدن.

مرد دستش رو، روی قفسه سینش گذاشت و دست دیگش رو روی گردن زن... تقریبا تبش پایین اومده بود و همین جای امیدواری داشت، حداقل میدونست میتونه بیدارش کنه و غذا بخوره...

از جاش بلند شد و سمت گلدون های توی بلکن رفت و دوتا گوجه و چندتا سبزیجات دیگه برداشت و سمت آشپز خونه رفت تا حداقل یه سوپ درست کنه، با اینکه حتی نمی‌دونست با این سبزیجات میشه چیزی که برای مریض خوب باشه، درست کرد.

حالا که فکر می‌کرد، باید از اینجا میرفتن... این زن به مراقبت پزشکی نیاز داشت، حتی اگه زنده بمونه، حامله بود... باید دکتری اون رو معاینه می‌کرد تا ببینه بچه‌هاش زنده هستن یا نه؟!

به شعله‌های گاز خیره موند... بودنش تو منطقه نظامی که بیشتر سربازا و نیروهای نظامی اونجا بودن یعنی یه قمار... با اینکه نمی‌دونست قمار چیه، اما به نظرش نزدیک بودنش بهتر از دور بودنشه!

اینطوری اونا رو یه جوری زیر نظر داشت، مطمئن بود که اون‌ها هم زیر نظرش داشتنش...

با اومدن صدای عجیبی سمت پنجره رفت با دیدن پسر که میدوه اخمی کرد، به عقبش نگاه کرد و بعد اطراف رو چک کرد، حتما کسی داشت تعقیبش می‌کرد...

زیر لب فاکی زمزمه کرد، به آشپزخونه برگشت و زیر سوپی که درست کرده بود کم کرد، تیرکمون رو برداشت و در رو باز کرد، با دیدن پسر که یکی از دستش رو تکیه زانوش کرده بود، اون یکی به دیوار بود به حرف اومد.

Bow and swordحيث تعيش القصص. اكتشف الآن