یه اژده‌ها؟

39 7 0
                                    

ووت یادتون نره
'^°^'

_________________________

زندگی به خودی خود سخت هست، وقتی که چیزی جز 12 سال سن نداری و پدر و مادرت جلوی چشمات توسط زامبی ها خورده میشن... ته وجودت خالی میشه... فریاد هاشون، نعره های اون موجوده ای نیمه مرده.

پسر خانواده دکتری بودم که برای حفاظت از بچشون ژنی رو بهش تزریق کردن که تا قبل اون 100 جنین دیگه بخاطرش مرده بودن.
پس اینکه بخوان هر کاری کنن که من زنده بمونم، حتی اگه به قیمت دیدن مردنشون باشه.

بعد از اون رو یادم نیست... شاید هم نمیخوام که به یاد بیارم... من نمونه آزمایش بودم، اما الان دیگه دکتری نبود که روم آزمایش انجام بده، چیزی که یاد نگرفته بودم ادامه بقا بود! حالا باید تنهای از پسش بر بیام...

توی یکی از مارکت های داغون جنوبی شهر بودم و مواد غذای های که به نظر میشد مصرف کرد رو برمی‌داشتم، قرص و آمپول های که نیاز میشه...
اگه شرایط عادی بود الان من یه سارق بیشتر نبودم، اما دیگه دزدی کردن مهم نیست، به هر حال کسی هم بهت یاد نمیده که دزدی نکنی!

صدای گریه...
زمزمه های که میتونستم بشنوم

_صدای آدمیزاد؟!

شمشیر رو دراوردم و با قدمای بلند سمت اون بخش رفتم، با دیدن مردی که همسرش رو از خودش دور می‌کرد، سریع از پشت دیوار بیرون اومدم
زن با گریه به شوهرش که می‌خواست از در بیرون بره التماس میکرد
زن-جلوش رو بگیر، جیوون خواهش میکنم!؟ نرو من نمیتونی تنهای از پسش بر بیام! جیوون ،نه...
اون مرد هم،مثل من یه شمشیر همراهش داشت، اما... رد گاز های زیادی که روی بدنش بود و زهری که در حال نابودی هوشیاریش بود، اون احتمالا متوجه شده بود، شانسی نداره
جیوون -گوش کن! وقت نداریم، من... من شانسی ندارم، تو... عزیزم! گوش کن لطفا، شما زنده میمونی... تو! تو هم یه دورگه ای نه؟ لطفا التماست میکنم، مراقبشون باش
شاید این صحنه مثل التماس های من برای اینکه مادرم و پدرم رو همراه خودم به داخل اتاقک محافظ ببرم بود.
التماس های که فایده‌ای ندارن، به هر حال اون ها انتخابشون رو کردن، مثل همین انتخاب که زن حاملش رو به کسی که نمیشناسه میسپاره!

_نگران نباش، تنهاشون نمیذارم

مرد شمشیرش رو دست زنش داد و تفنگ هاش رو دست من.
آغوشی که برای دور کردن آغوشی که قرار نیست داشته باشیش، تنها چیزی که میتونم به اون زن بدم
جلوی چشماش رو میگیرم تا چیزی نبینه و در آخر مردی که با تیر آخرش خودش رو میکشه...

دردناک... شاید،برای من! اما کشنده برای زنی که عشقش خودکشی میکنه تا تبدیل به یه موجود نیمه مرده نشه.
همینجور که از اون اتاق دورش میکردم، وسایلی که توی سبد چرخدار بودن رو هم با خودم میاوردم
البته که زن هنوز در حال گریه کردن بود، من حتی لازم نمیدونم که اسمش رو بدونم، فعلا به یه مکان امن نیاز داریم، دوتا ساختمون اون ور تر یه آپارتمان هست که آمادش کردم.
با راه های میانبر و تمیز شده با آسودگی خاطر به اون واحد میرسیم.
بی هیچ حرفی، زن رو به داخل راهنمای میکنم و روی کاناپه میشونم، پتوی که دیشب باهاش خوابیده بودم رو دورش میپیجم و آب معدنی که از اون مارکت آورده بودم رو باز میکنم و بهش میدم.
شمشیرم، و شمشیری که بهم داده شده بود رو گوشه خونه گذاشتم و تفنگ هم در کنار تفنگ های دیگه
شاید بگین مگه چقدر تفنگ دارم، اینقدر که بتونم توی چند روز زامبی ها رو نشونه بگیرم و به اون سر های تو خالیشون شلیک کنم.

Bow and swordDonde viven las historias. Descúbrelo ahora