شروع احساسات

12 3 0
                                    

بوی که حس می‌کرد مثل این میموند که توی یه باغ بزرگ از استخودوس دراز کشیده باشی.
حس می‌کرد معدش خالی خالیه؛ انگار تمام اندام های داخلی‌ همین حس رو بهش میدادن، با باز کردن پلک‌هاش، حس کرد که زمین و سقف دارن تکون میخورن، همه چی میچرخید، به هم می‌پیچید و حس می‌کرد الان که قلبش ایست بده.

به اطرافش نگاهی انداخت؛ یه اتاق با دیوارای سفید، پنجره‌ای نداشت و نور از در نیمه باز عبور می‌کرد.
کنار تختی یه نفر بیمارستانی طوری که روش نشسته بود، یه بوخور آب سرد بود و دوده عودی که بوی استخودوس رو توی اتاق پخش کرده بود.

جای سوزن رو روی بازوش تشخیص داد و چیز جالبی که دید، گرگش بود که اون ور اتاق نُه متری خوابیده بود.

یه لحظه به دیوار خیره موند، هنوز سرگیجه شدید داشت و سعی می‌کرد با تنفس وضعیتش رو اوکی کنه، اما انگار شدنی نبود، یه لحظه چیزی که موقعی حمله دیده بود، جلوی چشمش اومد.

دستش و روی چشمش گذاشت، فشار داد تا از جلوی چشمش محو بشه.

آروم از روی تخت پایین اومد و سعی کرد تعادلش رو حفظ کنه و سمت در رفت.

صدای حرف زدنشون رو میشنید، اما همچی داشتی بیشتر و بیشتر میچرخید و چشماش سیاهی میرفت. مگه چقدر اون آرام بخش قوی بود که به این حال افتاده بود.
وقتی دیگه دیواری رو کنار خودش حس نکرد، حس کرد الان روی زمین پخش میشه که یکی گرفتش.

جیمین_هیونگ، خوبی؟ خدای من، هیونگ صدای منو میشنویی؟

نامجون کمک کرد تا مرد رو، روی صندلی بشونن، یونگی با صدای که از ته چاه بیرون می‌اومد، زمزمه کرد.

یونگی_ سرم گیج... میره.

جیمین از جلوی مرد بلند شد و نامجون نشست و دستگاه فشار جیوه‌ای رو کنارش گذاشت، تا فشار مرد مو سفید رو بگیره

هوسوک_ فکر کردم تا دو روز قراره بخوابی؟

جیمین با اخم به مرد مو مشکی نگاه کرد.

جیمین_ به قصد کشت اون لعنتی رو زدی؟

جین دستش رو، روی شونه پسر گذاشت تا اخمش رو کنترل کنه.
جین_ پسر ما فقط می‌خواستیم آروم بگیره تا مطمئن بشیم شما از نظامی‌ها نباشین! فکرش هم نمی‌کردیم این آرامبخش برای خوابوندن فیل باشه!

جیمین شونه‌اش رو از زیر دست مرد بیرون کشید و جای قبلی که نشسته بود، جا گرفت و موهای شلخته یونگی رو از صورتش کنار زد.

نامجون با یه سرم برگشت، اون کیسه و سوزن رو دست جیمین داد و آستینش رو بالا زد.

نامجون_ بحث رو تموم کنین، فقط دفعه بعد روی اون کوفتی رو که نوشتم بخونین، تا کسی رو بکشتن ندیدن.

مرد دستش رو تکیه سرش کرده بود و چشماش رو بسته بود، جیمین جلوی صندلیش زانو زد و به پلک‌های بستش زل زد.

Bow and swordOù les histoires vivent. Découvrez maintenant