P 1

198 11 2
                                    

"جمعه ۲۳ آگوست" ۲۰۲۴

ساعت ۵ ظهر جمعه بود و پسر ۲۱ ساله‌ی قصه ی ما که به شدت از نور افتاب و شلوغی بدش میاد بلاخره، با صدای مادرش از خواب نازنینش بلند شد.
"جی کی پسرم بلند شو جیمین طبقه پایین منتظرته"

اهی از روی کلافکی کشید و به شانسش لعنت فرستاد،هروقت از خواب بیدار میشد به این فکر میکرد که چرا دیشب اینقد با اون سیستم کوفتی ور رفته بود کل شب و گیم میزد،فایده نداشت! هرچقد با خودش سرو کله میزد اخر خودشو با جمله‌ی *با شب اوکی ترم* بحث مغز بین قلب و عقلشو خاتمه میداد.
Jung kook is pov:
از روی دلبر کینگ سایزم بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی اتاقم رفتم و ابی به صورتم زدم این جیمین لعنت شده اول صبحی چی میخواد،جرقه ای به مغزم خورد و با کف دست کوبیدم به پیشونیم'

"دیشب اینه احمقا گیم میزدم و الان اینه احمقا فکر میکنم صبحه"
در کمد و باز کردم و هودی مشکی و شلوار جین همرنگش و از کمد در اوردم و با لباسای خوابم عوض کردم، دستبند نقره ای استیلمو با انگشترام ست کردم و دستی به موهام کشیدم و با کف دستام به صورتم زدم بلکه این پف صورت کوفتیم بخوابه،هرچند با وجود این ها هم از جذابیتم کم نمیشه.

بی حوصله از اتاق زد بیرون و با خنثی ترین حالت از پله های عمارت پدرش امد پایین،اون معتقد بود تا پدرش پولدار بود و میتونست ساپورتش کنه نیازی نمیدید خودش کار کنه،ولی جین برادر بزرگ‌ترش اسرار میکرد که تا اخر نمیتونه دستشو جلوی پدرش دراز کنه و باید روی پای خودش بایسته و همیشه در جوابش می‌گفت:' من روی دستام واینستادم جین" ولی خودش هم میدونست باید به کمک جین میرفت توی شرکتی که پدرش و شوهر خالش تاسیس کردن کار میکرد،فکرشو ازاد کرد و به جیمینی رسید، پسری که از دبستان باهاش بود و برخلاف خودش همیشه پر انرژی بود،هرچند جونگ کوک هم میدونست همش ظاهره.

"اینجا چی میخوای نکبت،برا چی نذاشتی بخوابم"

"هی کامان بوی،یادت رفته؟ امروز قرار شد منو جنابعالی بریم بیرون تا یکم باد به اون کله‌ی باد خوردت بخوره"

پسر کوچیکتر که تازه دو هزاریش افتاد با صدای بلندی خطاب به مادرش گفت:

"مامان من امروز با جیمین دارم میرم بیرون ممکنه تا اخر شب برنگردم"

مادرش که با شنیدن صدای پسرش خودشو به اون دو نفر رسوند و انگشت اشارشو به سمت جی کی گرفت...

"جونگ کوک فردا به مناسب بالا رفتن سهام شرکت پدرت و شوهر خالت،خونه‌ی ما دعوتن،امشب باید زود برگردی تا مثل امروز اینقد دیر  از خواب پا نشی"

پسر کوچیکتر اهی کشید و با سر حرفای مادرشو تاکید کرد،جیمین و جی کی از خونه زدن بیرون و سوار موتور جیمین که اون رو عروسکش میدونه سوار شدن.

پسر کوچیکتر در حالی که پشت جیمین جا میگرفت با حرص خطاب به جیمین گفت:

"جیمین من از اصلا دوست ندارم تو اون جمع خراب شده باشم"

جیمین موتورشو روشن کرد و اون دوتا پسر با اون موتور مشکی بین خیابونا گم‌ شدن و جیمین بعد چند دقیقه جواب جونگ کوکو داد:

"تو اون جمع نمیری چون پسر خالت هست؟"

جونگ کوک ولوم صداشو برد بالا و با حرص گفت:

" اه من از اون خود راضی متنفرم"

جیمین سرعت موتور و کم کرد و خطاب به رفیق حرصیش زمزمه کرد:

" کوک من شنیدم بعضی عاشقا اول از هم متنفر بودن"

کوک با کف دست محکم کوبید به پس کله ی جیمین و با پوزخند بهش گفت:

"جیمین اون حتی تایپمم نیست چه برسه به اینکه بیام عاشق چشم ابروی اون از خود راضی بشم"
(پسرمون خیلی زر میزنه‌ مگه نه؟)

جیمین سرعت موتور و کم کرد و جلوی یه کلابی پارک کرد و اون دوتا پسر به سمت ورودی کلاب راه افتادن

"Stopping time by your side"(Vkook)Where stories live. Discover now