Chapter 14

223 32 26
                                    


تمام اعضا با شنیدن این جمله به گوش هاشون شک کردن و فکر میکردن که توهم زدن، اما وقتی چان حرفای مینهو رو با گوش های قرمزش تایید کرد هیچ جای تردیدی باقی نموند!
÷مینهو هیونگ...چرا بهمون نگفتید؟! فک میکردم خانواده ها همه چیز رو بهمدیگه میگن...
صدای دلخور جیسونگ بود که سکوت فضارو شکوند. درک میکرد که از دستشون ناراحت بشن؛ نه به خاطر اینکه باهم تو رابطه ان، شاید به خاطر اینکه این همه سال پنهان کاری کرده بودن.
×همه مون میدونیم اینکار برخلاف قوانینِ کمپانیه، حتی الان هم معلوم نیست اگه بفهمن چه چیزی در انتظارمون باشه
÷یعنی بهمون اعتماد نداشتید؟! توقع این یکی رو از شما نداشتم !
×جیس...خودتم میدونی منظورم این نبود. ما فقط نمیخواستیم از نظرتون دوتا هیونگ بی مسئولیت به نظر بیایم...
÷یا لی مینهو! فقط باید بهمون میگفتید! حداقل اینجوری با عذاب وجدان کمتری شیپ‌تون میکردم! میدونی سره اینکه بهم میاید یا نه چقدر با چانگبین بحث کردم!
بقیه اعضا که با احساسات مختلف که بیشترشون نگرانی بود به بحث اون ها گوش میدادن حالا با حرف جیسونگ صدای خنده هاشون به گوش میرسید.
چان وقتی دید از گناهشون تبرئه شدن داخل ویلا رفت و چند دقیقه بعد با یه کیک توی دستش که روش دوتا شمع بود برگشت.
×دیگه وقتشه تولد دوقلو های افسانه ایمونو جشن بگیریم^^
فلیکس و جیسونگ با چشمایی که انگار تمام ستاره های آسمونو توشون جا داده باشن به کیک خیره شدن و طرف هیونگشون خیز برداشتن و از دوطرف بغلش کردن
_ممنون چان هیونگ!^^
هر دو پسر با ذوق گفتن و کنار هم روبه کیک نشستن.
-شما دوتا باید اول آرزو کنید.
چانگبین با موهای فر و عینکی که در حال درست کردنش بود گفت.
جیسونگ و فلیکس با حالت گیجی بهم نگاه کردن.
انگار هیچکدومشون به این فکر نکرده بود که چه آرزویی می خوان بکنن!
جیسونگ با جرقه ای که ناگهان توی سرش خورد دستاشو قفل کرد چشماشو بست و بعد چند ثانیه شمعشو فوت کرد
همه با چشمای کنجکاو منتظر بودن جیسونگ بهشون بگه چه آرزویی کرد ولی سکوتش باعث ناامیدیشون شد.
-جیسونگا چه آرزویی کردی؟
چانگبین که تحملش تموم شده بود پرسید
+هیونگ مگه نمیدونی نباید آرزوهاتو به کسی بگی، یه رازه!
همه با قیافه های آویزون رو به جیسونگ غر زدن اما اون پسر لجباز تر از این حرفا بود.
حالا نوبت فلیکس بود که آرزو کنه و حالا بنظر میومد که میدونه چی می خواد.
اون هم مثل جیسونگ با دستای قفل شده و چشمای بسته آرزو و شمعش رو فوت کرد؛ آرزویی که قرار بود بهای سنگینی داشته باشه!
-لیکسی بگو که تو قراره آرزوتو بهمون بگی!
_ یکم خجالت آوره
این حرف کنجکاوی هیونجین رو قلقلک داد. یعنی چی بوده که پسر از گفتنش خجالت میکشیده؟
بعد خوردن کیک و سر و صدا های همیشگیشون و تموم شدن اون جشن کوچولو حالا وقتش بود که با خواب به جسم و روح های خستشون انرژی و جون دوباره بدن.
بعد اعتراف های امشبشون هیچکس نمی‌خواست مزاحم کاپلای گروهشون بشه. البته این به فکر جیسونگ و سونگمین رسیده بود که شب رو وسط چان و مینهو بخوابن تا اذیتشون کنن ولی جونگین به موقع به داد اون کاپل بیچاره رسیده بود و منصرفشون کرده بود. پس اون چهار نفر بدوت هیچ دردسر یا بهونه ای راحت میتونستن شب رو کنار کسی که دوسش دارن باشن.
فلیکس نیمه هوشیار توی بغل هیونجین دراز کشیده بود و فاصله کمی تا دنیای خواب داشت.
هیونجین میتونست از این فرصت استفاده کنه تا از زیر زبون پسرک حرف بکشه. خوب میدونست تو همچین حالتی نه میتونه دروغ بگه و نه از زیر جواب دادن فرار کنه! اون پسر رو مثل کف دستش میشناخت.
آروم سرشو نزدیک و توی موهای بلوند فلیکس فرو برد و ریه هاش رو با رایحه مورد علاقش پر کرد.
بعد آروم شروع به زمزمه کرد
_لیکسی؟
فلیکس انگار که از اینجوری صدا شدنش ناراضی باشه اخم بامزه ای کرد سرشو پایین انداخت.
هیونجین میتونست حدس بزنه این رفتار پسر چه معنی میده
_هومممم بیبی؟
با شنیدن این کلمه چشمای فلیکس گرد شد ولی بازم سرشو بالا نیاورد ،این برای کسی که سانشاین صدا میشه زیادی ساده و معمول بود. اقای هوانگ باید بیشتر تلاش می کرد تا اونو راضی کنه!
خواست این بار سانشاین رو انتخاب کنه ولی با فکر بهتری که تو ذهنش اومد جایگذیتش کرد.
_آفتابگردون زندگیم؟
ضربان قلب فلیکس برای لحظه ای متوقف شد. چطور پسر روبروش می‌تونست فقط با به زبون آوردن چند تا کلمه اینجوری اونو مجذوب خودش کنه؟
سرشو بالا آورد و بوسه ای از سر رضایت و پاداش روی گونه هیونجین کاشت.
هیونجینم در مقابل پیشونیش و بوسید
دستشو دور فلیکس حلقه کرد و اونو کمی به خودش نزدیک تر کرد.
_خب این گل آفتابگردون نمی‌خواد آرزوی تولدشو به من بگه؟ من واقعا راجبش کنجکاوم!

InfatuationNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ