Chapter 22

100 26 15
                                    

Minho
با شنیدن آلارم گوشیش که نشون میداد ساعت ۸ صبح شده، به سختی پلک هاش رو از هم باز کرد. اتفاق های شب قبل مثل فیلم از جلوی چشم هاش رد و مسبب تیر کشیدن قلب پسر شدن. اگر به تصمیم خودش بود دوست داشت کل روز رو تو تخت بمونه و توی افکارش غرق بشه اما برنامه هاش این اجازه رو بهش نمیدادن؛ امروز توی کمپانی با مربی ووکالش کلاس داشت و نباید دیر میکرد.
با هر زحمتی که بود از جا پاشد و سعی کرد سوزش چشم هاش که به خاطر گریه بود رو نادیده بگیره. همونطور که سمت حموم اتاق میرفت چشمش به شیشه های خورد شده‌ی وسط اتاق افتاد، انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا حال مینهو رو بدتر از چیزی که هست بکنه!
.
.
.
÷خوشحالم که میبینم انقدر پیشرفت کردین لینو‌ شی!
مینهو لبخند کوچیکی به تعریف مربیش زد. بعد از خداحافظی از کسی که سال ها بود باهاش تمرین میکرد، به سمت اسانسور رفت تا به طبقه پایین کمپانی بره اما با رو به رو شدن با فردی سره جاش میخکوب شد.
نمیتونست انقدر بد شانس باشه که تو همچین روز افتضاحی با اون شخص منفور رو به رو بشه!
استفی که توی روز های کار اموزی براش قلدری و اذیتش میکرد با یک نیشخند چندش جلوش ایستاده بود با نگاه طعنه امیزی نگاهش میکرد اما پسر نمیتونست چیزی بگه! انگار دوباره تبدیل شده بود به مینهوی ۱۸ ساله ای که از ترس حذف شدن و نابود شدن رویاش سکوت میکرد و در اخر به چان هیونگش پناه میبرد.
×تو...
مرد همونطور که پوزخندش رو حفظ میکرد قدمی جلو گذاشت.
÷از اخرین باری که هم رو دیدیم خیلی وقت میگذره مینهویاا !

سعی کرد استرسش رو پشت زبون تیزش پنهان کنه و نشون نده که همین حالا هم از یاد اوری اون روز ها لرزشی رو توی پاهاش احساس میکنه.
×چهار سال از اخرین باری که مجبور شدم تحملت کنم گذشته کیم دوک سو شی.
مرد تکخندی به پسر گستاخ رو به روش زد.
÷فکر نمیکنی با کسی که خیلی چیز ها ازت میدونه بد صحبت میکنی؟! من میتونم دردسر های زیادی برات درست کنم مینهو!
از اینکه کسی بجز افراد نزدیکش اون رو به اسم واقعیش صدا میزد متنفر بود اما کلمات مرد استرس بدی به جونش انداختن.
×فکر میکردم عادت دروغ گفتن با پیر شدنت از بین رفته ولی مثل اینکه اشتباه میکردم!
این بار صدای قهقه تهوع اوره مرد توی گوش هاش پیچید؛ اون زیادی به خودش مطمئن بود و همین مینهو رو میترسوند!
÷اینکه تونستم اینجا ببینمت فرصت خوبی بود مینهویاا، میخواستم همین روز ها بیام سراغت.
×من دیگه یه کاراموز ساده نیستم که بتونی با شکست توی ارزیابی ها بترسونیش!
مرد همونطور که قدم به قدم به مینهو نزدیک تر میشد گفت:
÷نه نیستی، ولی الان یه آیدل معروفی که میتونم با نابودی حرفه‌اش بترسونمش!
مینهو میتونست خشک شدن گلوش از اظطراب رو حس کنه. با صدایی که به سختی به گوش خودش میرسید لب زد.
×منظورت چیه؟ این چرت و‌ پرت گفتن ها رو تموم کن!
÷چرت؟ مینهویاا من میتونم با یه زنگ تلفنی کاری کنم به سرنوشت اون دوتا همگروهیت دچار بشی!
بدون اینکه اجازه صحبتی به پسر مبهوت رو به روش بده ادامه داد.
÷وقتی رسوایی اون دوتا رو شنیدم با خودم گفتم بد نمیشه اگه یه حقیقت دیگه ام افشا بشه! بالاخره اون ها فنتن و لیاقت دونستن حقیقت رو دارن!
نگاهی به اطراف انداخت و بعد از اینکه مطمعن شد توی راهرو کسی بجز خودشون نیست گفت:
÷ این تیتر رو دوست داری؟ "گروهی که مرز های اخلاقی رو جا به جا کردن" یا " کار اموز پسری که به خاطر خوابیدن با لیدر گروه تونست دبیو کنه" کدومشون رو بیشتر دوست داری مینهو؟ هوم؟ میتونی انتخاب کنی، قول میدم هر کدوم که دوست داشتی رو به خبرنگار ها بدم!

Du hast das Ende der veröffentlichten Teile erreicht.

⏰ Letzte Aktualisierung: 3 days ago ⏰

Füge diese Geschichte zu deiner Bibliothek hinzu, um über neue Kapitel informiert zu werden!

InfatuationWo Geschichten leben. Entdecke jetzt