Chapter 15

210 27 15
                                    

Jeongin
ساعت نزدیک 3 نصف شب بود.
کوچیک ترین پسر خوابگاه توی افکارش غوطه ور شده بود. نمیتونست از هزارتوی ذهنش آشفتش راه فراری برای آروم کردن روحش پیدا کنه.
بعد مدت ها متوجه احساساتی شده بود که در اعماق وجودش پنهان شده بودن، در عمیق ترین نقطه قلبش.
بالاخره فهمید بود حس واقعیش نسبت به سونگمین چیه. توی این مدت احساس نیاز و دلتنگی شدیدی رو نسبت به پسر تجربه کرده بود.
نمی دونست چرا و به چه دلیل سونگمین ازش خواسته بود مدتی از هم دوری کنن، فقط میدونست اگر این فاصله ادامه پیدا کنه خارِ گل های تازه جوونه زده توی دلش تمام وجودشو به نابودی می کشونه.
*فلش بک، ۳ هفته قبل*
چند وقتی بود که سونگمین حال و روز چندان مطلوبی نداشت و همه‌ی اعضا نگرانش بودن ولی چانگبین بیشتر از همه نگران اون گل پژمرده بود.
می‌دونست علاوه بر فشار کارهای کمپانی و کامبک بی خوابی و کم اشتهاییش که بدنش رو حسابی خسته کرده افکارش و ذهن نا آرومش روحشو به سمت نابودی می کشونه.
البته اینم میدونست که جونگین ناخواسته سوهان روح سونگمین شده؛ روحی که تازه داشت ترمیم میشد.
اون روز هم صبح مثل چند روز گذشته سونگمین خواب رو به غذا ترجیح داد و بجای رفتن سر میز صبحانه توی تختش سعی کرد کمی بیشتر بخوابه بلکه جبرانی باشه برای بی خوابی‌های شبانه.
خودش خوب می‌دونست اگه برای صبحانه نره قرار نیست تا ناهار غذایی گیرش بیاد ولی از اینم مطمئن بود که رفتن و نرفتنش فرقی نداره چون به هر حال میلی به غذا نداشت.
جسمش توی حالت خواب و بیداری بود نه کامل هوشیار بود و نه در خواب عمیق، در همین حین چانگبین که نمی‌تونست بیشتر از این حال پسر رو نادیده بگیره و نگرانیشو سرکوب کنه وارد اتاق شد.
×سونگمینا هنوز خوابی؟
سونگمین که تو حالت نیمه هشیار بود چشماشو باز کرد و روی تخت نشست
کمی موقعیت دور و برش رو برسی کرد و با صدای گرفته ای جواب داد
+چیزی شده بینی هیونگ؟
×نه خب ... راستش آره
با کمی مکث ادامه داد.
×نمی‌دونم الان وقت مناسبی برای صحبت هست یا نه ولی اینم نمی‌دونم کِی دوباره میتونم فرصتی برای حرف زدن باهات پیدا کنم.
پس ازت خواهش میکنم بهم گوش بدی ...
سونگمین که حالا کامل هوشیار بود و متوجه لحن نگران هیونگش شده بود سری تکون داد تا مرد حرف هاش رو شروع کنه.
×سونگمین تو این اواخر خیلی داری به خودت فشار میاری و مطمئنم چان و مینهو هیونگ هزار بار اینو بهت گفتن و تو باز به کارت ادامه دادی، منم نیومدم اینجا که نصیحتت کنم ولی خواهش می‌کنم اگه جسمت رو تحت فشار میزاری حداقل روحت رو آزار نده!
میدونم ذهنت درگیر جونگینه پس ازت می‌خوام باهاش صحبت کنی ... راجب افکارت بهش بگو هرچی می خوای بریز بیرون. مطمعنم ارزش زیادی برات قائله پس نمیزاره بین شلوغی ذهن آشفتت گم بشه ...
سونگمین که انتظار نداشت هیونگش انقدر  حواسش بهش باشه و نگرانش بشه لبخند قدر دانی زد و به چانگبین قول داد که در مورد افکارش با جونگین صحبت کنه بلکه کمی ذهنش آروم بگیره.
اون شب چانگبین موقعیتی برای سونگمین و جونگین به وجود اورد تا دوتا پسر بتونن توی خلوت خودشون حرفاشون رو به هم بزن.
سونگمین درحالی که اون سمت تخت نشسته بود نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش رو اروم کنه؛ این تصمیم به نفع جفتشون بود.
+یه مدتی میشه که حال خوبی ندارم جونگیناا. نیاز دارم راجب همه تصمیمات زندگیم فکر کنم و رابطه خودمون هم جزو این هاست... فکر می کنم بهتره برای چند وقت از هم دور بمونیم.
*پایان فلش بک*
دیگه نمیتونست حجم افکارشو کنترل کنه. بلند شد و به طرف اتاق مشترک سونگمین و چانگبین حرکت کرد،وارد اتاق شد و کنار تخت سونگمین ایستاد؛خواست بیدارش کنه ولی کمی مردد شد.
اون چی می خواست بهش بگه؟
چجوری می خواست احساسات تازه متولد شدشو توضیح بده؟
چطور قرار بود به کسی که می خواست ازش دوری کنه بگه دوسش داره؟ کسی که گفته بود نیاز به دوری داره!
اما برای پشیمونی دیر شده بود.
سونگمین که تازه تصمیم به خوابیدن گرفته بود متوجه پسر شده بود و با چشم های متعجب روی تخت نشسته و به جونگین زل زده بود.
+جونگین معلوم هست اینجا داری چی کار می کنی؟
با صدای آرومی زمزمه کرد.
_هیونگ میشه ... میشه باهات صحبت کنم؟
با شنیدن این حرف سونگمین کمی تعجب کرد
"هیونگ؟ خیلی وقته که اینجوری صدام نکرده!"
بعد چند ثانیه مکث ادامه داد
+این موقع شب؟
_فقط نتونستم تحمل کنم خیلی خوب میشه اگه بریم بیرون، باید باهات حرف بزنم.
سونگمین میخواست که مخالفت کنه، فردا برنامه داشتن اما با دیدن حالت متشنج و بهم ریخته جونگین پشیمون شد.
+فقط یکم وقت بده تا حاضر شم.
با تایید سر از اتاق خارج شد و منتظر سونگمین شد. کمی بعد سونگمین با لباس های سیاهی از اتاق بیرون اومد و بعد خروج از خونه شروع به قدم زدن توی خیابونای خالی اطراف اون منطقه کردن.
سونگمین از رفتار عجیب جونگین گیج شده بود و سکوتش حتی این وضعیت رو بدترم می کرد.
اما توی مغز پسر کوچیکتر موج بزرگی از افکار در جریان بود. حالا که سونگمین رو بیدار کرده و اونو بیرون آورده بود نمی‌دونست باید از کجا شروع کنه نمی‌دونست چجوری باید  احساساتش رو با اون در میون بزاره!
اعتراف می کرد که رابطه های شبانه زیادی باهاش داشت ولی احساسات چیزی نبود که اون باهاشون درگیر باشه!
قلبش به محکم ترین شکل ممکن خون رو توی بدنش پمپاژ می کرد و باعث شده بود بتونه ضربانش رو توی بند بند وجودش حس کنه.
نمیتونست جمله درستی برای شروع پیدا کنه و این براش درد داشت و این درد چیزی فراتر از کلمات بود. اخرین پناه ذهنش برای بروز و تخلیه خودش چشماش بود، اون درد رو به شکل قطره هایی از احساسات از چشماش به بیرون فرستاد و گونه های خشکش رو تازه کرد.
سونگمین که حالا از رفتار پسر کلافه شده بود از حرکت ایستاد و گفت:
+یانگ جونگین ساعت ۳ شب من رو آوردی بیرون که باهام قدم بزنی؟
وقتی جوابی نشنید دست جونگینو گرفت به سمت خودش کشید
+جونگین با توا ...
با دیدن صورت خیس شده پسرک جملش ناتموم موند
+هی تو حالت خوبه؟
_هیونگ تو ... تو از من خسته شدی نه؟
+راجب چی داری حرف میزنی؟
هق هق کنان ادامه داد.
_تو گفتی می خوای ازم فاصله بگیری ... گفتی برای یه مدت نمی خوای باهام باشی حتما بعدشم می خوای برای همیشه تمومش کنی مگه نه؟
ولی هیونگ تو اجازشو نداری! اجازه نداری منو وابسته کنی، قلبمو به لرزه در بیاری، تصاحبش کنی و بعد ولم کنی! من این اجازه رو بهت نمیدم
هیونگ من ... من "دوست دارم" خواهش می کنم باورم کن؛ لطفا من رو از خودت محروم نکن!
بعد تموم شدن حرفاش سرش و پایین انداخت و هق هق هاش و گریش شدت گرفت.
بازوشو جلوی صورتش گرفته بود و از شنیدن جواب سونگمین می ترسید.
سونگمین با شنیدن دلیل رفتار پسرک حتی بیشترم گیج شده بود. اون انعکاس خودش رو توی صورت پسرک میدید زمانی که فکر میکرد جونگین به کس دیگه ای علاقه داره!
*فلش بک*
"اون به اندازه دنیای من زیباست"
این فکری بود که مثل گلوله ای از ذهن مبهوت سونگمین عبور کرد. یجوری به پسر خوابیده‌ی کنارش زل زده بود انگار برای اخرین بار فرصت اینو داره که به چشماش پاداشی برای کارکرد چند سالشون بده. پاداشی که بهشون امید دوباره برای دیدن میداد بلکه ثانیه ای بیشتر بتونن به وجود بی نقص جسم روبروشون زل بزنن.
ایستادن ون جلوی خوابگاه نشونه اتمام ثانیه‌هاش برای تماشای پسر بود. آروم دستشو روی شونه پسر کشید و کمی تکونش داد.
+جونگیناا بیدار شو
چشمای کشیدش که حالا آروم در حال باز شدن بودن به اندازه یه سایرن سونگمین رو به طرف خودشون جذب می کردن.
نمیدوست این کشش و گرایش از کی انقدر شدید شده که فقط با نگاه کردن به چشم هاش میتونست تقلای قلبش برای شکافتن قفسه سینش رو حس کنه ولی میدونست اون چشم‌ها قابلیت این رو دارن که قلبش رو از کار بندازن.
_به همین زودی رسیدیم؟
پسر با صدای کمی گرفته و لحن خواب آلودی زمزمه کرد.
+اوهوم بلند شو تو خونه به اندازه کافی وقت برای خوابیدن داری
با گفتن این حرف بلند شد و جلوتر از ماشین پیاده شد. خودشم نمیدونست چجوری میتونه ظاهرشو حفظ کنه ولی خدای خودش رو شکر می کرد که اون چشما چیزی راجب قلب بی قرارش نمیدونن!
وارد اتاقش شد و لباس هاشو عوض کرد مثل همیشه هیونجین تو پذیرایی با بقیه اعضا مشغول بود و این اخلاقش باعث می شد سونگمین بیشتر مواقع تو اتاق تنها باشه؛ البته که مشکلی‌ام با این موضوع نداشت.
کمی بعد تصمیم گرفت به جمعشون بپیونده ولی وقتی نتونست جونگین رو بینشون پیدا کنه به طبقه بالا رفت تا مکنه هم به جمعشون اضافه بشه.
سعی داشت موقعیت رو با جمله "من فقط می خوام هر هشت نفرمون کنار هم باشیم" اروم و عادی جلوه بده.
طبقه بالا خالی و در اتاق جونگین بسته بود، آروم نزدیک رفت و خواست در بزنه ولی با شنیدن صدای پسرک از داخل سر جاش خشکش زد.
_ من ازت خوشم میاد، می‌دونم حرفام عجیب به نظر می‌رسه ولی من واقعا حس می کنم ازت خوشم میاد! یجورایی ازت می خوام که باهام قرار بزاری!
یه قدم به عقب برداشت، سعی کرد آروم بمونه ولی قلبش جوری نامنظم می زد که حس می کرد هر لحظه ممکنه از حرکت بایسته.
اون پسر ... یانگ جونگین ... کسی که به مدت دو سال از دور عاشقش بود و می پرستیدش الان از یکی دیگه خوشش اومده بود؟
گوش هاش بخاطر شنیدن حقیقت سوت می کشید و پاهاش از ترس به لرزه افتاده بود.
آرزو می‌کرد کاش فقط توی اتاقش می موند و هیچوقت به طبقه بالا نمی‌رفت.
با شنیدن دوباره صدای داخل اتاق کمی به خودش اومد.
صدای قدم‌هایی که به در نزدیکتر می شدن نشون می داد زمان کافی برای رسوندن خودش به پایین پله ها نداره پس بدون معطلی به سمت اتاق مشترک فلیکس و جیسونگ حرکت کرد.
با برداشتن چندین قدم در اتاق باز شد و جونگین با قیافه ترسیده به سونگمین که ازش فاصله می گرفت خیره شد.
_سونگمین تو اینجا چی کار میکنی؟
بدون برگشتن جواب داد
+فقط اومدم یه چیزی از اتاق بردارم...
_فقط.... چند دقیقه پیش چیزی از حرفامو شنیدی؟
+نه مگه چیز مهمی بودن؟
جونگین سری به نشونه تکذیب تکون داد و همونطور که به سمت اتاق فلیکس می رفت به صدای دور شدن قدم های پسرک گوش داد.
سد جلودار اشک هاش نمیتونستن بیشتر از این اون حجم از فشار رو تحمل کنن، با شکسته شدن اون سد صدای ترک خوردن چیزی رو درونش حس کرد.
قطره های اشک بی امون از صورتش به پایین سر می خوردن و قلبش رو بیشتر و بیشتر خشک و فشرده می کردن.
هر دفعه با خفه کردن صدای هق هقاش انگار خنجری رو با بیشترین نیروی ممکن توی گلوش فرو می بردن و بیرون می کشیدن. کلاه هودیش رو رو سرش کشید و سعی کرد یکم آروم بگیره اما مگه می شد خورده شیشه های قلبش رو با دست خالی اونم توی چند دقیقه جمع و جور کنه و تظاهر کنه هیچ اتفاقی نیفتاده؟
نمیتونست گوش هاش رو به نشنیدن بزنه ، اون حرف هایی رو شنیده بود که کلمه به کلمش مثل گل های رزی توی قلبش جوونه می زدن و دیواره قلبش رو بدون هیچ رحمی با تیغ هاشون سوراخ سوراخ و زخمی می کردن؛ کلماتی که آرزو میکرد مخاطبشون خودش بودن. اما کاش میدونست اون کلمات در واقع تمرینی بودن برای اعتراف به خودش؛ اعتراف جونگین به سونگمین!
بعد چند دقیقه به طبقه پایین برگشت و بدون جلب توجه یا زدن حرف خاصی به اتاقش رفت. روی تختش رو به دیوار دراز کشید و پتو رو روی خودش کشید. حالا سونگمین توی دنیای خودش دوباره تنها شده بود و می‌تونست به اشک های منتظرش اجازه ریختن بده.
اون هارو آزاد کنه و از وزن درد سنگینش زره‌ای کم کنه. می‌دونست خودش باعث این اتفاقه، می‌دونست بارها فرصت اعتراف داشته ولی جرعت نکرده نزدیک بره. میدونست تمام فرصت های گذشته رو از دست داده. فکر میکرد خودش کسی بوده که اجازه داده پسری که مدت هاست عاشقشه کس دیگه ای رو تو قلبش راه بده و دوست داشته باشه.
همونطور که داشت توی افکار بی انتهاش غرق می شد و اشک هاش طول صورتش رو تا پارچه بالشت طی می کردن سنگینی چشم هاش و روح خستش بهش چیره شد و اون رو به خواب عمیقی فرو برد.
خوابی که بیشتر شبیه کابوس بود.
خوابی که ترجیح میداد هیچوقت ازش بلند نشه ...
*پایان فلش بک*
خاطرات گذشتش، حرفای جونگین و احساسات خودش باعث شده بود سونگمینم در برابر ریزش اشکاش کم بیاره.
سرشو پایین انداخت و شروع به توضیح دادن کرد
+من ... من دو سال تموم عاشقت بودم جونگینا ولی بعد فهمیدم از کس دیگه ای خوشت میاد و نا امید شدم .تمام سعیمو برای سرکوب احساسم کردم با این حال هر دفعه می‌دیدمت قلبم بی اختیار خودشو به دیواره قفسه سینم می‌کوبید و ازم تورو می خواست؛ پس نگو که ازت خسته شدم یا می خوام تمومش کنم، وقتی بعد تموم این اتفاقات هنوزم جلوت کم میارم!
جونگین با این حرف‌ها سرشو بالا اورد و گونه پسر رو دید که اشکهاش ازشون جاری شدن.
_سونگمین بهم نگاه کن...
سونگمین همونطور که سرش پایین بود شروع به پاک کردن اشکاش کرد.
+چیز جالبی برای دیدن وجد نداره!
دستشو زیر چونه سونگمین برد و سرشو بالا اورد
_اشتباه می‌کنی تمام وجود من جلوم وایساده و می خوام صورتشو واضح ببینم!
اینو گفت و لب های دلتنگش رو به لب های نیمه وجودش متصل کرد و بوسه سطحی‌ای گذاشت.
سونگمین هم در مقابل دستاشو دور کمر جونگین حلقه کرد و خودشو بهش نزدیک‌تر کرد.
بعد جدا شدن، سونگمین سرشو توی شونه‌ی جونگین فرو برد و سعی کرد جلوی اشک هاش رو بگیره.
+من فکر میکردم از کسی خوشت‌ میاد. اون روز خودم شنیدم که داشتی اعتراف میکردی!
جونگین با کمی فکر یاد‌ روزی افتاد که سونگمین رو پشت در اتاق پیدا کرده بود.
_کیم سونگمین، من اون روز داشتم تمرین میکردم که‌ چجوری باید به تو اعتراف کنم! تو بهم گفتی بودی فاصله نیاز داری و من همون موقع فهمیدم نداشتنت چه کمبود بزرگی برای قلبمه. قصد داشتم زودتر بهت اعتراف کنم^^
بعد از این حرف همونطور که سعی میکرد اشک هایی که حالا دلیلی برای ریختن نداشتن رو متوقف کنه دستش رو پشت گردن سونگمین گذاشت و نوازش وار حرکت داد. بعد از چند لحظه صدای گرفته‌ی سونگمین گوش هاش رو پر کرد.
+چرا داری گریه می کنی احمق؟
سونگمین، با اینکه خودش نمی‌تونست در برابر اشک هاش مقاومت کنه گفت.
_احمق؟ آدم کسی که چند ساله عاشقشه رو اینجوری صدا میزنه؟ فکر می کردم آدم رمانتیکی باشی! بعدشم خودتم هنوز داری گریه می کنی!
سونگمین رو از خودش جدا و اشک های باقیمونده رو صورت پسرشو پاک کرد.
+منم فکر می‌کردم تو از چیز های رمانتیک خوشت نمیاد!
_من؟ اشتباه فکر میکنی کیم سونگمین، من فقط چیز های رمانتیک از افرادی که دوسشون ندارم رو نمیپذیرم...تو فرق داری
+پس از این به بعد چی باید صدات کنم؟ یعنی باید به عنوان دوست پسرم به بقیه معرفیت کنم؟
با این حرف هردوشون خندیدن و طلوع خورشید چیزی بود که تو اون لحظه به خنده‌های شیرینشون نور می‌بخشید و باعث درخشش‌شون کنار هم می‌شد.
درسته که اون دو ناخواسته به هم آسیب زده بودن ولی حالا همو داشتن تا زخم های قدیمی و جدید روحشون رو ترمیم کنن و آرامش به وجود همدیگه تزریق کنن.
                           ********
سلاممم
احتمالا خودتونی بدونید ولی من "Jelly" هستم نویسنده دوم و مسئول کاپل سونگین^^
اول یه عذر خواهی کوچیک بکنم که انقدر از فلش بک استفاده کردم نیاز داشتم همه داستانو توی یه چپتر جا بدم برای همین مجبور شدم چندباری ازش استفاده کنم.
و دوم یه عذر خواهی دیگه بخاطر اینکه با وجود موقعیت حساس چپتر قبل، این چپتر راجب کاپل فرعیه ...
اما از اینا که بگذریم این چپتر مورد علاقه من از این کاپله و واقعا امیدوارم شماهم به اندازه من دوسش داشته باشین :_>
و لطفا به این کاپلم به اندازه بقیه توجه کنینTT
با ووت و کامنت خیلی بهمون انگیزه و انرژی میدید ممنون از حمایتاتون☆.°•
منتظر چپتر بعدی باشین که فراز و نشیب های داستان تازه داره شروع میشه!

InfatuationWhere stories live. Discover now