Chapter 19

179 31 17
                                    

_بیا جدا شیم لی فلیکس.
پسر کوچکتر لحظه ای به گوش های خودش شک کرد، هیونجین الان راجب جدا شدن حرف زده بود؟! توی ذهن فلیکس این ممکن نبود! امکان نداشت تا این حد از کسی که دوستش داره دور بشه که همچین اتفاقی بیوفته!
+هی...تو الان گفتی باید جدا شیم؟ هه شوخی میکنی مگه نه؟! میدونم داری شوخی میکنی‌... نه، امکان نداره هیونجینِ من همچین حرفی بزنه!
پسر بزرگتر با عصبانیتی ظاهری، که فقط درد قلبش رو پنهان میکرد از‌ جا پاشد، با دیدن چشم های براق شده از اشک فلیکس لحظه ای دلش خواست محکم پسر رو تو آغوش بگیره. بهش بگه "آره افتابگرونِ من همه چی فقط یه شوخیه کثیفه" ولی حالا که تونسته بود خودش رو به گفتن کلمات جدایی راضی کنه این کار تنها به معنیه خطر و درد بیشتر بود.
_مطمعنم شنیدی چی گف...
+چرا؟
فلیکس با بغضی که هر لحظه بزرگتر میشد پا به پای هیونجین ایستاد و دست پسر بزرگتر رو با عجز گرفت.
+من کار اشتباهی کردم آره؟ چیزی گفتم که ناراحتت کرده؟ خب من...من متاسفم قول میدم دیگه تکرارش نکنم، قول میدم دیگه ضعیف نباشم! هوم؟ میشنوی هیون... قول میدم بهتر باشم!
هیونجین با شدت دست فلیکس رو پس زد، میدونست اگه ثانیه ای بیشتر اون گرما رو حس کنه دیگه نمیتونه ازش دل بکنه.
_سختش نکن فلیکس نزار چیزایی رو بگم که نباید...
پسر کوچکتر که دیگه مرزی تا گریه کردن نداشت با صدای نسبتا بلندی گفت:
+چرا لعنتی چرا؟!!
هیونجین با صدای بلندتری فریاد کشید.
_دیگه عاشقت نیستم!
بعد از اون سکوت کر کننده ای بینشون به وجود اومد. اشک های فلیکس بی صدا روی گونه هاش فرود میومدن و قلب هیونجین با گذشت هر ثانیه بیشتر نابود میشد اما اشکالی نداشت، اون دلیل کارش رو میدونست.
دقیقه ای بعد این فلیکس بود که تنها توی اون مکان ایستاده بود و برای عشق اسیب دیده‌ش عزاداری میکرد. اشک ریختن قرار بود سبک ترش کنه اما با هر قطره جدید که از چشم هاش بیرون میومد تیر کشیدن قفسه سینش بیشتر میشد. به گلوش چنگ مینداخت تا شاید این گره‌ی تو گلوش رهاش کنه اما فقط باعث خراشیدن پوست حساس و سفیدش میشد. باید باور میکرد که الان همه چیز تموم شده؟ باور میکرد کسی که بهش قول موندن داده بود دیگه عاشقش نیست...باید این حقیقت که دیگه آغوشی برای پناه بردن و هیونجین رو برای عاشقی کردن نداره قبول میکرد؟ میتونست؟
+امکان نداره!
درسته امکان نداشت فردی که چند روز پیش توی بغلش آروم می‌گرفت الان دیگه دوسش نداشته باشه!
شاید فقط چند ماه از رابطشون گذشته بود ولی فلیکس سالها با هیونجین زندگی کرده بود و اون رو میشناخت. می‌دونست این غیر ممکنه... حداقل می‌خواست باور کنه که اینطوره...
ذهن و قلبش تحمل دوری از هیونجین رو نداشت، تحمل نداشت بدون نیمه وجودش زنده بمونه. توی همچین شرایطی هیونجین برای فلیکس، کپسول اکسیژنی بود که بهش فرصت تنفس می‌داد، چطور میتونست بدون اون دووم بیاره؟
تنها راه فرارش "انکار" بود ...
انکار اینکه مکملش عاشقش نیست. اینکه ازش خسته شده و دیگه نمی‌خواد پیشش باشه.
آره، فلیکس چاره ای نداشت اون واقعا نمی‌تونست تو این شرایط از دست دادن معشوقش هم تحمل کنه!
+اون ... اون گفت دوستم نداره درسته؟ خب دوست داشتن با عاشق بودن فرق میکنه؛ همینطوره، امکان نداره هیونجینِ من تنهام بزاره. شاید اون فقط تحت فشاره. فقط باید بهش فضا و زمان بدم، خیلی زود دوباره مثل قبل میشیم! میشیم دیگه، مگه نه...؟
اینا چیزایی بودن که فلیکس زیر نور ناکامل ماه زمزمه می‌کرد و اشک می‌ریخت. اما حتی نور ماه هم نمیتونست مانع سیاهی شب بشه! سرنوشتی که توی تاریکی مخفی شده بود الان کامل خودشو نشون داده بود و نمی‌خواست به همین راحتی دست از سر اون دو پسر برداره.
.
.
.
بعد از چند دقیقه، کمی به خودش اومده بود. از اونجا پایین اومد و به سمت خیابون حرکت کرد.قصد نداشت ماشین بگیره فقط می خواست تا خونه قدم بزنه؛ نمی خواست به این زودی برگرده.
وقتی رسید با قیافه نگران چان روبرو شد که منتظرش بود.
÷ لیکس حالت خوبه؟ چقدر دیر اومدی، چرا با هیونجین برنگشتی؟
+هیونگ من خوبم مشکلی نیست، فکر کردیم بهتره زیاد باهم یک جا دیده نشیم پس جدا از هم برگشتیم ... ببخشید که نگرانت کردم.
لبخند رو صورتش به هرکسی این اطمینان رو میداد که اون حالش خوبه ولی فقط خودش میدونست چه آشوبی درونش به پاست.
≈ لیکسیاا بالاخره برگشتی! یه بازی جدیر گرفتم می‌خوای امتحانش کنیم؟
سونگمین که تا حالا منتظر بود که با فلیکس اون بازی رو تجربه کنه گفت.
+ممنونم سونگ ولی امشب یکم خستم ... بیا بعدا امتحانش کنیم خب؟
فلیکس این و گفت و به سمت اتاقش حرکت کرد. از طرفی بغض داشت گلوش رو سوراخ می‌کرد و از طرفی دیگه، افکار توی سرش سنگینی می‌کردن. خیلی دوست داشت بخوابه ولی احتمالا بغضش قرار بود کل شب باعث باریدنش بشه.

InfatuationWhere stories live. Discover now