Chapter 18

212 32 23
                                    


Felix
ذهنش برای ذره ای بیشتر آرامشی که هنگام خوابیدن داشت التماس میکرد اما جسم‌ش بر خلاف اون هوشیار بود. به سختی‌ چشم هاش رو باز کرد و توی اتاق چرخوند، اما با دیدن تخت خالی هیونجین متعجب شد. عقربه های ساعت توی اتاق عدد یک ظهر رو نشون میدادن و این یعنی همین حالا هم بیش از انداره خوابیده بود. از تخت بلند شد و به بیرون اتاق رفت. میدونست امکان نداره فعالیت و آهنگسازی چان، جیسونگ و چانگبین مختل بشه پس نبود اونا منطقی به نظر میومد.
با همون لباس های راحتی به سمت اتاق چان و مینهو رفت، با باز بودن در وارد شد و مینهو رو دید.
+هیونگ...
مینهو با دیدن فلیکس گوشیش رو خاموش کرد و کنار گذاشت.
×اتفاقی افتاده؟ حالت خوب نیست؟!
قلب پسر کوچکتر با دیدن نگرانی لحظه ایه مینهو فشرده شد. انقدر این مدت نگرانشون کرده بود که حالا همه فکر میکردن حالش بده.
+نه فقط هیونجین رو پیدا نمیکنم، به تو نگفت کجا میره؟!
اخم های مینهو با یاداوری حال بهم ریخته هیونجین موقع ترک کردن خوابگاه توی هم رفت.
×چند ساعت پیش رفت، نگفت کجا ولی خوب به نظر نمیرسید، انگار کلافه بود...
پسر کوچکتر بدون حرف سری به نشونه تایید تکون داد از اتاق بیرون رفت. تا اونجایی که به یاد داشت روز قبل هیونجین نرمال بود اما حتما اتفاقی افتاده که حالش خوب نبوده.
با فکر اینکه شاید واقعا چیزی شده باشه پیامی به پسر بزرگتر داد.
.
.
.
دیگه ساعت ۱۱ شب شده بود و فلیکس نمیتونست نگرانیش رو کنترل کنه، دقیقا ۱۰ ساعت بود که از هیونجین هیچ خبری نداشت. اون از صبح که بدون هیچ خبری رفته بود این هم از الان که بدون جواب دادن به پیام ها و زنگ هاش تا دیر وقت بیرون بود. این فکر که ممکنه کسی اون رو شناخته و اسیبی بهش وارد کرده باشه رهاش نمیکرد.
همه خوابیده بودن و خوابگاه توی تاریکی بود. پسر روی کاناپه نشسته بود و با استرس پاهاش رو تکون میداد. دیگه داشت از اینکه بلایی سره هیونجین اومده مطمعن میشد که صدای چرخیدن کلید توی در اومد. بعد از دیدن قامت هیونجین که به نظر میومد هیچ مشکلی نداره نفسش رو با آسودگی بیرون داد. یکم صبر کرد تا پسر بزرگتر کامل وارد خونه بشه بعد به ارومی صداش زد و به سمتش رفت.
+هیون...تو خوبی؟
هیونجین که اصلا توقع بیدار بودن اون رو نداشت کمی توی جاش پرید. اگه میتونست مثل قبل رفتار کنه، پسر رو بغل میگرفت و دلیل اینکه بیدار مونده رو میپرسید. شایدم ازش معذرت خواهی میکرد که بدون حرفی تا این موقع بیرون بوده حتی به خاطر اینکه جواب هیچکدوم از تماس هاش رو هم نداده ابراز تاسف میکرد ولی نه! هرچقدر بدتر به نظر میومد همه چیز راحت تر میشد.
بعد از نیم نگاه کوتاهی که به جسم کوچیک فلیکس انداخت همونطور که به سمت اتاقشون حرکت میکرد جوابش رو داد.
_خوبم فقط خسته‌ام.
میتونست حس کنه که فلیکس داره پشت سرش میاد پس خودش رو برای سوال های احتمالیش اماده کرد.
پسر کوچکتر در اتاق رو به ارومی بست تا صدای صحبتشون بیرون نره.
+نگرانت بودم... نگفته بودی کجا میری و دیر هم اومدی.
دلخور نبود اما کنجکاو و نگران چرا؛ میخواست بدونه چی باعث شده هیونجین تا الان بیرون بمونه.
پسر بزرگتر همونطور که هودیش رو در میاورد و گوشه کمد پرت میکرد گفت:
_رفته بودم همون بخش جنگلچه که قبلا نشونت دادم.
فلیکس با لبخند کمی جلوتر رفت.
+کاش منم میبردی! دوست داشتم اون دوتا گربه رو ببینم.
_میخواستم تنها باشم...
لبخند فلیکس کم کم محو میشد و جاش رو به اظطراب میداد، پس مشکلی پیش اومده که هیونجین تنهایی رو به باهم بودن ترجیح داده!
+هیون...تو مطمعنی که خوبی؟ مشکلی پیش اومده که میخواستی تنها باشی؟
رو به هیونجین که حالا روی تخت خوابیده بود و ساعدش رو روی‌ چشم هاش گذاشته بود گفت.
_نه، فقط بهش نیاز داشتم
+نکنه...نکنه من کار اشتباهی کردم؟هوم؟
پسر بزرگتر با کلافگی از اینکه پسر خودش رو مقصر میدونه بر خلاف میلش صداش رو کمی بالاتر برد.
_بهت که گفتم چیزی نشده فلیکس پس چرا انقد بزرگش میکنی؟!
فلیکس شوکه از واکنش شدید هیونجین قدمی عقب رفت.
"واقعا من کار اشتباهی کردم؟
نه، اون..اون حتما خسته و بی حوصلست مطمعنم فردا بهم میگه چه اتفاقی افتاده"
+متاسفم...شبت بخیر
بعد بدون حرف دیگه ای برق رو خاموش کرد و سمت تخت خودش رفت. فردا حتما بهتر میشد!
.
.
.
چند دقیقه ای میشد که بیدار شده ولی نمی خواست از جاش بلند شه. نمی خواست بلند شه و دوباره با جای خالی پسر روبروشه. اون احمق نبود! رفتار دیشب هیونجین نمیتونست فقط بخاطر خستگی باشه ... ولی فلیکس می خواست این دروغ رو باور کنه.
همینطور توی افکارش شناور بود که با صدای در از جا پرید
×فلیکس بیداری؟
روی تخت نشست و رو به سونگمین گفت
+چند دقیقه ای میشه بیدارم.
درسته نگاهش به سونگمین بود ولی از گوشه چشم به وضوح میتونست جای خالی هیونجین روببینه.
×میخواستم بگم تا بیای گیم بزنیم!
با این حرف سریع از سر جاش بلند شد.
+آره! چرا که نه^^
بعد دنبال اون به سمت تلوزیونی که وسط اتاق پذیرایی بود راهی شد.
هیونجین کنار جونگین نشسته بود و سرشو روی شونش گذاشته بود.
سونگمین جلوتر رفت و کنترل تلویزیون رو برداشت و خاموشش کرد.
×شما پسرا بهتره امروز یه سرگرمی دیگه برای خودتون پیدا کنین حالام بلند شین که ما حسابی کار داریم.
_سونگمین از کی تاحالا خودت یک نفر شدی ما؟!
هیونجین که تاحالا متوجه فلیکس نشده بود خنده ای کرد و گفت.
×هیونجیناا نکنه واقعا نابینا شدی؟! فلیکس هم همراهمه
سونگمین اینو گفت و به فلیکس که پشت مبل ایستاده بود اشاره کرد.
هیونجین با این حرف میتونست خالی شدن ته دلش رو حس کنه. سرش رو برگردوند و گفت:
_فلیکس ... توام اینجا بودی؟ بیخیال به هر حال بیشتر از این مزاحمتون نمیشم ...
اینو گفت و بدون اینکه کوچیک ترین نگاهی به فلیکس بندازه از کنارش رد شد و به طبقه بالا رفت.
فلیکس میتونست سرمارو از وجود پسر حس کنه؛ چه اتفاقی براش افتاده بود؟
جونگین که تا اون لحظه تماشاچی بود هم از روی مبل بلند شد که به اتاق خودش بره که با حرف سونگمین متوقف شد
×یانگ جونگین نظرت چیه که کمتر بهم‌دیگه بچسبید؟!
میتونست حس مالکیت رو از نگاه سونگمین بخونه و جونگین هم این نگاهشو خوب می‌شناخت.
÷هی اون...خب اون...
قبل اینکه بتونه حرفی بزنه سونگمین اون رو متوقف کرد، با بالا اوردن انگشت اشاره‌اش حالت تهدید امیزی گرفت و فقط باعث شد توی نگاه جونگین بیشتر شبیه یه پاپی حساس و البته بامزه به نظر بیاد!
×بعدا راجبش صحبت میکنیم، حتما!
بعد رفتن جونگین، سونگمین دستگاه بازی رو به تلویزیون متصل کرد.
×لیکس، امروز می خوای کدومو بازی کنی؟!
برگشت تا به فلیکس نگاه کنه، سره جاش خشکش زده بود و انگار که چیزی و نمیشنید!
×یونگ بوک!؟
ناگهان به خودش اومد و سریع به سمت سونگمین رفت و کنارش نشست.
×تو مطمئنی خوبی؟ اگه حالت بده برو استراحت کن.
+فقط  یکم ذهنم درگیر بود، مسئله بزرگی نیست.
*۳ ساعت بعد*
دستشو روی آرنجش گذاشت و به بالا کشید، صدای استخوناش باعث خنده خودش و سونگمین شد.
+سونگمین، خیلی بهم خوش گذشت، تونستم بعد از مدتی به ذهنم استراحت بدم.
×فقط امید وارم بتونی دفعه بعد یک بار شکستم بدی!
+بی انصاف نباش اینجوری نیست که همه بازیارو ازت باخته باشم!
گفت و سعی کرد این حقیقت که دقیقا همینطور بود رو نادیده بگیره!
×باشه لی فلیکس تو درست میگی^^
با صدای مینهو که داشت برای ناهار صداشون می‌زد به سرعت خودشون رو به آشپزخونه رسوندن.
+هیونگ! میدونی دوست دارم، مگه نه؟
فلیکس که با چشای ستاره بارون به بشقاب جلوش زل زده بود گفت:
÷یونگ بوکا ترسوندیم!
+غذای مورد علاقمو درست کردی! امروز اونقدرام بد نیست!
خب اون پسر کوچولو اگر راجب آینده خبر داشت هیچوقت همچین حرفی نمی‌زد ...
مشغول همین بحث بودن که هیونجین هم وارد آشپز خونه شد.
جیسونگ هنوز نیومده بود و جاش خالی بود، پس بجای جای همیشگیش که پیش فلیکس بود رفت و جای جیسونگ نشست.
خب همه کمی از این حرکت تعجب کردن ولی اونقدرام براشون اهمیت نداشت.
اما برای فلیکس متنفاوت بود. دیگه نمی‌تونست رفتار های پسر رو به پای خستگی بزاره، هیونجین کاملا داشت اون رو نادیده می‌گرفت و ازش دوری می‌کرد!
.
.
.
jeongin
برخلاف سونگمین که کل روز رو مشغول گیم زدن با فلیکس و سرگرم کردن خودش بود جونگین امروز برای کلاس خصوصی ای که با مربی دنس داشت، به کمپانی رفته بود و الان حسابی خسته بود.
بی حوصله از روی مبل بلند شد و به سمت اتاقش رفت.
وقتی در و باز کرد و وارد شد با سونگمینی رو به رو شد که با حالت گرفته ای منتظرش نشسته.
×یانگ جونگین! مثل اینکه بالاخره کارتون تموم شد!
از لحن پسر مشخص بود که حسابی از دست جونگین عصبانیه، آروم جلو رفت و کنار سونگمین روی تخت نشست.
÷چی پاپی کوچولوی منو انقدر عصبانی کرده؟
×هوم نمیدونم ... خودت چی فکر میکنی؟!
با سکوت جونگین نفس پر صدایی کشید و ادامه داد:
×اون از صبح که کامل به هیونجین چسبیده بودی، اونم از ظهر که بدون حرفی گذاشتی رفتی کمپانی و تا الان که نزدیک شبه خبری ازت نبود! بعدم که اومدی کاملا نادیدم گرفتی!!
جونگین انگار تازه متوجه رفتارای امروزش شده باشه با بهت به سونگمین خیره شد
×هی تو ... واقعا منو دوست داری اینطور نیست؟
÷سونگمین میتونم بهت اجازه بدم به هرچیزی تو این دنیا شک کنی ولی اجازه نداری به عشقی که نسبت بهت دارم مشکوک شی!
×اما آخه ...
بی معطلی جلو رفت و لباشو روی لبای سونگمین گذاشت.
چقدر دلش برای مزه کردن اون قسمت تنگ شده بود. مک کوتاهی از لب پایینیش زد و بعد ازش جدا شد و سرشو توی شونه سونگمین فرو برد.
÷امروز خیلی خسته شدم عزیزم ... و ممکنه باعث شده باشم حس بدی پیدا کنی. متاسفم ولی لطفا به احساساتم شک نکن! من عاشقتم کیم سونگمین!
بعد تموم شدن حرفاش صورتشو چرخوند و لباشو روی گردن سونگمین گذاشت.
گاز نه چندان آرومی ازش گرفت و بعد شروع به مکیدن همون قسمت کرد.
سونگمین با این کار ریزش چیزی رو تو دلش حس کرد.
×جونگین فکر کردم ... فکر کردم گفتی خسته ای
جونگین آروم سونگمینو هل داد و روش خیمه زد.
÷من هیچوقت برای وقت گذروندن با تو خسته نیستم!
اینو گفت و شروع به بوسیدن نقطه به نقطه صورت و گردن پسر کرد؛ بوسه های سطحی و عمیقی که روی صورتش میکاشت و گاز های ریز و درشتی که از گردنش میگرفت.
سونگمین آروم دستاشو روی سینه پسرک گذاشت و به عقب هدایتش کرد
جونگین که از مخالفت پسر متعجب بود پرسید
÷چیزی شده وجودم؟
×تو فقط می خوای به اینکار ادامه بدی؟ منظ...منظورم اینکه نمی خوای بیشتر پیش بری؟
÷میخوای که بیشتر پیش برم؟!
سونگمین با تکون دادن سرش، موافقتش رو اعلام کرد.
چشمای جونگین با این حرکت برقی زد،
بلند شد و در اتاقو قفل کرد.
÷کیم سونگمین خیلی سعی داشتم خودمو کنترل کنم، اما انگار تو اونقدرام صبور نیستی
تی شرتشو در آورد و گوشه ای پرت کرد.
دوباره روی سونگمین خیمه زد و شروع به باز کردن دکمه های پیراهنش کرد و همزمان لب های درشتش رو زیر دندون میگرفت. بعد در آوردن لباس پسر بزرگتر سراغ هدف بعدیش رفت.
بوسه ها مارک ها و گاز هاش رو از گردن به پایین ادامه داد. بدن تراشیده شده ک بی نقص سونگمین و میپرستید و با فشردن نیپل های پسرک سعی در بیشتر تحریک کردنش داشت.
×یانگ ...هوف بجنب!
سونگمین حسابی بی قرار شده بود اما جونگین برنامه های دیگه ای داشت. کمی خودشو بالا کشید و از کشویِ میز بالای تخت لوب رو برداشت.
همونطور که دوباره پایین‌تر میرفت شلوار و باکسر پسر بزرگتر رو پایین کشید و عضو تحریک شدش رو تو دستش گرفت.
فشاری به سرش آورد که باعث شد سونگمین جیغ نه چندان آرومی بزنه، جونگین با به بازی گرفتن لباش سعی در خفه کردنش کنه.
دستشو به لوب آغشته کرد و سمت سوراخ پسر برد اولین انگشتشو با فشار آرومی واردش کرد. چند وقتی بود که رابطه نداشتن پس سعی میکرد با ملایمت پیش بره.
همونطور که انگشت دومش رو وارد میکرد با دست دیگش فشاری به عضو سونگمین آورد که با اینکار گاز محکمی از لبش گرفته شد.
با حس مزه خون روی زبونش نیشخندی زد
÷سوگمینا این انصاف نیست من انقدر دارن تلاش میکنم محتاط پیش برم و تو انقدر خشن باهام برخورد میکنی؟
سونگمین دستشو توی موهای جونگین فرو برد و صورتشو نزدیک خودش آورد.
×کسی ازت نخواست که محتاط باشی!
اینو گفت و با کوبیدن دوباره لباشون به هم خون روی لب پسر رو پاک کرد.
خب سونگمین نباید انتظار میداشت که بعد اون حرف جونگین بازم باهاش مدارا کنه!
سومین انگشتشو بدون هیچ پیش زمینه ای واردش کرد و با حرکت دادن انگشتاش سعی در آماده کردن پسر داشت. سونگمین رو برگردوند و خواست عضوش رو جایگزین انگشتاش کنه که با به یاد آوردن چیزی کل کشتی هاش غرق شد
÷سونگمین کاندوم! فکر نکنم داشته باشیم.
×خدای من! جدی فکر کردی الان اهمیتی میدم؟ فقط بزارش تو!
÷ولی سونگمین
×نزار یه حرفو دوبار تکرار کنم، قبلا هم اینجوری باهم بودیم!
هنوزم مطمئن نبود ولی اونا همین الانشم بیشتر راهو رفته بودن. شلوار و باکسرش رو پایین کشید، انگشت هاش رو بیرون آورد و بلافصله عضوشو داخل برد؛ هنوزم خیلی تنگ بود!
÷اه لعنت بهش
سونگمین یکی از دستاشو عقب برد و با فشار آوردن به جونگین و عقب رفتن کل عضوش رو داخل خودش کشید؛ حرکات اون پسر زیادی تحریک کننده بود!
÷هی دلت می خواد راید کنی؟
کمر سونگمینو گرفت و عقب کشید، به تاج تخت تکیه داد و بعد از بیرون کشیدن عضوش پسر رو برگردوند.
÷منتظرم.
سونگمین بدون اعتراضی عضو جونگین گرفت و روی سوراخش گذاشت و یک باره واردش کرد. چند لحظه صبر کرد تا کمی بهش عادت کنه و بعد شروع به حرکت کردن کرد.
جونگین با لبخند پلیدانه ای به اون صحنه زل زده بود و داشت نهایت لذت رو میبرد. همونطور که داشت از اون صحنه لذت میبرد شروع به پمپ کردن عضو سونگمین کرد.
با دست آزادش کمر پسرو گرفته بود و داشت همراهیش میکرد.
عمق ضربات به پروستات سونگمین رسیده بود و حس دستای جونگین که روی عضوش حرکت میکرد هر لحظه اونو به اوجش نزدیکتر میکرد.
×جونگین ... من .. من دارم میام
÷هنوز نه!
جونگین که خودش هم نزدیک بود گفت.
دستش رو پشت سر سونگمین برد و دوباره اون رو روی تخت خوابوند؛ بدون مکث به ضربه هاش ادامه داد.
با حس نزدیک بودن، سریع عضوش رو بیرون کشید و دوباره حلقه دست هاش رو دور عضو ملهتب سونگمین بست، بعد از چندبار پمپ کردن پسر بزرگتر هم به اوجش رسید.
موهای سونگمین رو از پیشونیش کنار زد و بوسه ای روش ‌کاشت.
÷عاشقتم کاپوچینوی گرم من
×منم عاشقتم.
بعد از کمی مکث به جمله‌اش اضافه کرد.
×و البته تو فقط مال منی!
جونگین از حسادت های ریز و حس مالکیت سونگمین خندش گرفت پیشونیش رو روی هم گذاشت. همونطور که میخندید گفت:
÷مالک من زیادی زیبا نیست؟!
.
.
.
بعد از دوش گرفتن توی اتاق با موهای نمدار توی بغل هم دراز کشیده بودن از رایحه منحصر به فرد همدیگه لذت میبردن.
سونگمین دلش خیلی واسه همچین بغلی تنگ شده بود. درسته اونا باهم تو رابطه بودن ولی معمولا توی اتاق های جدایی بودن پس همچین لحظاتی براشون کمیاب بود.
خودشو بیشتر به جونگین چسبوند و سعی کرد خوشو تو بغلش جا کنه. دلش می خواست برای همیشه توی اون بغل بمونه. جونگین هم متقابلا حلقه دور کمر جونگینو محکمتر کرد و رایحه موهاشو توی ریه هاش کشید.
÷چطور میتونی توی همه زمینه ها انقدر بی نقص باشی؟
سونگمین لبخندی زد.
×به هر حال من "کیم سونگمین"ام!
چند دقیقه ای رو توی آرامش گذروندن تا وقتی که سکوت اتاق با صدای کوبیده شدن در شکست. انگار دو پسر عاشق به کلی فراموش کرده بودن که اونجا علاوه بر اتاق جونگین، برای چانگبین هم هست!
=جونگیناا چرا در رو قفل کردی؟
جونگین با استرس لو رفتن سمت در رفت و قفل اون رو باز کرد، متعجب به سونگمینی که همچنان با آرامش روی تخت دراز کشیده بود نگاه کرد. خواست با پسر چیزی بگه که با ورود چانگبین ساکت شد و نگاهش رو به مرد عضله ای دوخت. حس بچه ای رو داشت که هنگام انجام دادن کاری که ممنوع بوده دیده شده!
وقتی چانگبین وارد اتاق شد با یک نگاه به سونگمین که با موهای نمدار روی تخت جونگین دراز کشیده بود، متوجه موقعیت شد. پس فقط سعی کرد خنده‌اش رو کنترل کنه. جونگینی که عین احمق های بی گناه بهش نگاه میکرد واقعا خنده دار نبود؟!
÷اوه خب هیونگ...سونگمین میخواست دوش بگیره، برای همون در رو قفل کردم!
با تموم شدن حرفش تازه متوجه شد که اوضاع رو عجیب تر از قبل کرده!
چانگبین بعد از برداشتن وسیله ای که دنبالش اومده بود دوباره به سمت در رفت اما قبل از خروج گفت:
=نگران نباش جونگین قرار نیست به چان هیونگ بگم^^
بعد در رو بست و از اونجا دور شد تا بسشتر از این خلوت اون هارو بهم نزنه.
سونگمین که تا حالا تماشا کننده‌ی این ها بود بعد از رفتن چانگبین رو به پسر کوچکتر که هنوز شوکه به در خیره بود، گفت:
×آروم باش جونگین، اون میدونه!
÷منظورت چیه؟ یعنی... یعنی اون میدونه باهم قرار میزاریم؟!!!
سونگمین تکخندی به لحن شوکه جونگین زد و تایید کرد.
×خیلی وقته که خبر داره، در اصل... اون خیلی بهم کمک کرد از زمان سختی که داشتم بگذرم!
جونگین با حالت متفکری دوباره کنار پسر بزرگتر جا گرفت.
÷پس بگو چرا وقتی لوب رو توی کشوم دید عجیب نگاهم میکرد!
.
.
.

InfatuationNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ