آن چه عدالت نمی‌دهد

753 132 15
                                    

.

*امید است که امواج اقیانوس عدالت و جریان جاودانی سیل راستی ما را به کام بکشد.

انجیل
.

د.ا.د زین: زنگ در رو زدم. ولیحا باز کرد. صورتش با دیدن من از خوشی شکفت، بغلم پرید و مثل کووالا بهم چسبید. با خستگی خندیدم، بغلش کردم و گفتم: «سلام! چته خوشحال؟»

-«نگفته بودی می‌آااااای!»

-«آره، می‌دونی... پرونده... یهو به طرز معجزه‌آسایی حل شد.»

کنار رفت و گذاشت داخل بشم. مامان هم من رو دید و با خوشحالی بغلم کرد. گفت: «بشین من برم برات یه لیوان شربت درست کنم.»

چمدونم رو کف پذیرایی ول کردم و رفتم خودم رو روی مبل انداختم. دور و برم رو دید زدم.

-«بقیه کجان؟»

مامان از توی آشپرخونه با صدای بلند گفت: «صفا مدرسه‌س، دنیا هم بیرون رفته. دیگه الان‌ها باید پیداشون بشه. از دیدنت خیلی خوشحال می‌شن.»

ولیحا کنارم نشست. چونه‌م رو گرفت چرخوند و قیافه‌م رو برانداز کرد. پرسیدم: «چیه؟»

-«من این طور فکر می‌کنم یا شدیداً داغونی؟»

الان چی باید بگم؟ "خواهر عزیزم! من چند وقت پیش توی لس‌آنجلس با یه دختری که الان یه ساله عاشقشم و قبلاً یه صاحب غیرتیِ گردن‌کلفتِ قاچاقچیِ انسان داشت، ازدواج کردم. البته هنوز دو هفته نگذشته بود که برای بار دوم ازم دزدیدنش، اون هم کی؟ برادر خودم هری! برای همین هم یه ذره داغونم."

چند لحظه حقیقتی که باید بگم رو توی ذهنم سبک سنگین کردم و بعد با لبخند گفتم: «سرم یه کم درد می‌کنه. چیز مهمی نیست.»

ولیحا قانع شد و رفت. سرم رو به عقب تکیه دادم. خونه! خیلی خوبه!

یهو گوشیم زنگ خورد و من رو از فاز آرامش بیرون کشید. در حال درآوردنش از توی جیبم نق زدم: «یک لحظه!!! فقط یک لحظه آسایش به منِ بدبخت نیومده؟»

نایل بود. بی‌حوصله گفتم: «الو؟»

جیغش پرده گوشم رو پاره کرد: «زیییییین! بدو بیا اداره! همین الان! لویی و ساندر افتادن به جون هم دارن هم دیگه رو می‌کشن!»

آخه... ااااه! از جام پا شدم و به طرف در رفتم. یکی از پشت سر دستم رو گرفت. برگشتم دیدم مامانه. ‌گفتم: «ببخشید مامان، شرمنده ولی کار واجب پیش اومده، باید برم.»

-«باشه پسرم، ولی یادت باشه اگر چیزی خواستی از خدا بخواه. حتماً بهت می‌ده.»

دستم رو ول کرد. من هیچی نگفته بودم. ولی اون باز هم مثل همیشه دردم رو از نگاهم خوند. با غصه سر تکون دادم و بی‌هیچ حرفی از خونه بیرون زدم.

سر و‌ صدایی که لویی و ساندر راه انداخته بودن از سر خیابون شنیده می‌شد. بقیه افسرها کارشون رو ول کرده بودن و نشسته بودن دعوا رو گوش می‌دادن. هر چند چیز واضحی جز نعره‌های نامفهوم به گوش نمی‌رسید. در رو باز کردم و وارد دفتر شدم. لیام ساندر رو، و نایل لویی رو گرفته بودن تا به هم حمله نکنن. لویی داشت یه دوش اساسی زیر ذرات آب دهن جیمز که موقع فریاد زدن بیرون میریخت، می‌گرفت. خون جلو چشم‌های هر دو رو گرفته بود و چهره‌هاشون سرخ شده بود. من فریاد زدم: «چه خبرهههههه؟؟؟»

Faith(3): Lost GirlsWhere stories live. Discover now