جما

716 135 37
                                    

.

*«باید او را پیدا کنم. اگر زنده باشد، دارد در جایی زندگی می‌کند. باید جایش را پیدا کنم و اگر بی‌کس و بی‌پول است، تقصیر من است.

سارا کورو، فرانسس هاجسن برنت
.

طی هفته آینده کارمون شده بود از این قطار به اون قطار، گشتن سر تا سر مکزیک و تهمت زدن به مردم! ما چندتا بچّه دبیرستانی رو متهم به دختردزدی کردیم. (مادر یکی‌شون به قدری جدّی گرفت که جلوی چشم ما پسرش رو به قصد کُشت کتک زد. دیدیم قضیه داره بیخ پیدا می‌کنه، در رفتیم.) کانون گرم خانواده‌ی تعدادی مرد متأهلِ جوان و میانسال رو با تهمت برده‌داری از هم پاشوندیم و موفق شدیم چند پیرمرد محترم رو به حد مرگ بترسونیم. آخریشون به محض این که لویی روش اسلحه کشید غش کرد. هول کردیم و رفتیم براش آب قند آوردیم و شونه‌هاش رو ماساژ دادیم. حالش که یواش یواش داشت جا می‌اومد، فلنگ رو بستیم.

خدا کنه لو نریم. ساندر رو بگو! اگر بفهمه چه آشوب و بلوایی توی مکزیک راه انداختیم از عصبانیت می‌ترکه!

توی یه ایستگاه بین راهی منتظر قطار بودیم که لویی پرسید: «این فکر احمقانه‌ی کی بود؟»

نایل بهش چشم‌غرّه رفت: «شما فکر بهتری داشتی دوست عزیز؟»

لویی فقط دست کرد لای موهاش و از چیزی که بود، بیشتر به همش ریخت. من سعی کردم با نوک انگشت‌هام موهاش رو شونه کنم. گفتم: «نکن این جوری، مردم فکر می‌کنن قاتل روانی‌ای چیزی هستی وقتی با این موهای آشفته و صورت عصبانی تهدیدشون می‌کنی.»

سرش رو با بدخلقی از زیر دست من کنار کشید. من آه کشیدم و گفتم: «این جوری نمی‌شه! با این اوضاع تا آخر عمرمون هم بگردیم نه پابلو دیاز رو پیدا می‌کنیم و نه خواهر هری رو!»

-«شما گفتید پابلو دیاز و خواهر هری؟»

برگشتیم و یه زن روستایی چاق و میانسال رو دیدیم که با کنجکاوی براندازمون می‌کنه. زنه صورت گرد و مهربونی داشت که زیر آفتاب تند مکزیک سوخته بود. لباس‌های دهاتی تنش، یه سبد کنار دستش بود و از چشم‌هاش فضولی می‌بارید.

لویی باز هم با بداخلاقی گفت: «بعله! چطور مگه؟»

کم مونده بود یه "به تو چه" هم نثار زنه بکنه. اما زنه کم نیاورد و دوباره پرسید: «خواهر هری، جما؟»

سه تایی نیم متر از جامون پریدیم و به طرف نیمکت زنه هجوم بردیم. طفلک ترسید و سبدش رو به سینه‌ش فشار داد. من داد زدم: «آره، آره خانم، دقیقاً! خود جما! شما می‌شناسیدش؟»

یه کم آروم‌تر شد و باز به حرف اومد: «پابلو دیاز کیه؟»

-«کسی که دزدیدتش!»

زنه با وحشت پرسید: «دزدیدتش؟؟؟»

ناله کردم: «خانم می‌شه آخر بگید می‌شناسیدش یا نه؟»

-«آره من جما رو می‌شناسمش.»

یه کم مکث کرد. لهجه‌ش خیلی غلیظ و انگلیسیش بد بود. خیلی به خودش فشار می‌آورد تا کلمه‌ها رو کنار هم بذاره. یواش یواش و به سختی شروع کرد به تعریف کردن: «جما توی روستای ما زندگی می‌کنه. سه سال پیش اومد.»

-«خودش اومد؟»

-«نه، شاید هم آره! نمی‌دونم! اون افتاد.»

-«چی؟ یعنی چی؟»

-«افتاد، از بالای پلی که از روی مزرعه ذرت همسایه‌مون می‌گذره پایین پرت شد. پسر صاحب مزرعه -دیه‌گو- روی یه تل ذرت پیداش کرد. اون هیچی به خاطر نمی‌آورد جز این که اسمش جماست و باید برگرده پیش برادرش هری. یک کلام مکزیکی هم بلد نبود. دیه‌گو جما رو پیش دکتر برد و همه جا رو دنبال برادرش گشت ولی چون هیچ نشونی دیگه‌ای نداشت و جما هم چیزی به خاطر نمی‌آورد، موفق نشد هویتش رو پیدا کنه. چند وقت بعد یه یارو پیداش شد که اسمش پابلو دیاز بود و ادعا کرد که پدر جماست. اما جما باورش نکرد چون نمی‌دونست هری کیه و جما مطمئن بود که برادری به اسم هری داره. دیه‌گو به اون یارو اجازه نداد که جما رو ببره و اون‌ها چند ماه بعد با هم عروسی کردن. الان توی روستای ما زندگی می‌کنن.»

ما از خوشحالی هم دیگه رو بغل کردیم و جیغ کشیدیم. نگهبان ایستگاه بهمون چشم‌غرّه رفت. از زنه پرسیدم: «می‌شه ما رو پیش جما ببرید؟»

-«اصلاً شما کی هستین؟ از کجا می‌شناسیدش؟ منظورتون چیه که پابلو دیاز جما رو دزدیده بوده؟»

لویی خواهش کرد: «لطفاً ما رو پیشش ببرید. ما دوست‌های قدیمیش هستیم. بقیه قضایا رو خودمون براش تعریف می‌کنیم. زنه تردید داشت: «آخه... من داشتم می‌رفتم خونه دخترم که این مربّاها رو...»

صدای سوت قطار اومد. شروع به التماس کردیم: «تو رو خدااااااا! خانممممم...»

تسلیم شد: «باشه، هفته دیگه براش می‌برم.»

همراه ما سوار قطار شد و دو ایستگاه بعد پیاده شدیم. از ایستگاه بیرون اومدیم و راه یه جادّه‌ی خاکی رو در پیش گرفتیم. چند دقیقه بعد صدای قارقار یه وانت درب و داغون از پشت سرمون اومد. خانمه براش دست تکون داد. جلوی پامون ایستاد و چند کلمه با هم مکزیکی حرف زدن. با دست اشاره کرد تا سوار بشیم. ما سه تا عقب وانت سوار شدیم و خانمه داخل نشست. ماشین از بین مزارع خالی ذرت می‌گذشت و باد خنک زمستون‌های مکزیک صورت‌هامون رو نوازش می‌داد. نیم ساعت بعد جلوی یه خونه ویلایی ایستاد. خانمه سرش رو از پنجره بیرون آورد و داد زد: «همین جاست!»

ما پیاده شدیم. برامون دست تکون دادن و خودشون رفتن. از پلّه‌های چوبی بالا رفتیم. لویی طنابی که به زنگ متصل بود رو گرفت و کشید. یکی به مکزیکی یه حرفی زد. ما که نفهمیدیم پس ساکت موندیم. دوباره همون رو گفت. آخر نایل جواب داد: «ما مکزیکی بلد نیستیم.»

در باز شد و یه زن قدبلند و ترکه‌ای توی چهارچوب در نمایان شد. اون جما بود! با پوستی آفتاب‌سوخته‌تر از همیشه، لباس بلند گل‌گلی تنش و یه پسر حدوداً دو ساله بغلش. پسری با موهای فرفری مشکی، پوست سبزه و چشم‌های سبز!

Faith(3): Lost GirlsWo Geschichten leben. Entdecke jetzt