تماس

667 130 8
                                    

.

*عمارت به آن بزرگی مثل یک مقبره بود. کوچک‌ترین نشانی از حیات در اتاق‌های مقبره مانندش دیده نمی‌شد... هالی با احتیاط کامل از پله‌ها بالا رفت،...

آرتمیس فاول و گروگان‌گیری، اُئِن کالفر
.

-«هری؟»

برگشتم دیدم ربکا داره تماشام می‌کنه. به کاغذ اشاره کرد: «اون چیه؟»

الان چی بگم؟ با شرمندگی گفتم: «ن‍... نتیجه... آزمایشته!»

-«خوب؟»

-«چیزه... تو... حامله‌ای!»

دهنش باز موند. جیغ زد: «چیییییی؟؟؟»

صورتم رو با دست پوشوندم. ناله کردم: «عذر می‌خوام!»

انگار که من حامله‌ش کردم!‌ کاغذ رو از دستم بیرون کشید و خودش خوند. کنار من نشست. کپ کرده بود. چند دقیقه سکوت شد. بعد گفت: «خوب من الان چی کار کنم؟ نمی‌تونم که توی خونه کریلوف زایمان کنم! نکنه بچه رو بکشه، اصلاً شاید به من رو بکشه... اصلاً ...»

یه لحظه ساکت شد و نفس نفس زد. سعی کردم دلداریش بدم: «تو هول نکن. برات خوب نیست. تا اون موقع فرار می‌کنیم.»

-«پس جما چی می‌شه؟»

با درماندگی گفتم: «نمی‌دونم!»

-«تا به حال هیچ اقدامی براش کرده؟»

-«می‌گه به تمام فروشنده‌ها و خریدارها سپرده هر کس پیداش کنه جایزه داره.»

-«فکر نکنم بتونه کاری از پیش ببره.»

-«چرا؟»

-«یه توصیفی از خواهرت به من می‌دی؟»

-«خوب... اون، موهای بلند قهوه‌ای داشت، تا کمرش. لاغر بود. صورتش تقریباً شبیه منه. یعنی می‌شه حدس زد خواهر من باشه.»

-«من یه دختری با اون خصوصیات یادم می‌آد. اگر اشتباه نکنم تک فروختیمش. این جوری دیگه دست هیچ کدوم از عمده‌خرها نیست.»

من وا رفتم.

-«حالا چه غلطی بکنم؟»

-«شاید من بتونم یه کمکی بکنم. اون خونه‌ی توی نیویورک که زین توش جاسوسی می‌کرد رو یادته؟»

-«آره، خوب؟»

-«الان چی کارش کردن؟»

-«به تسخیر دولت در اومده.»

-«وسایل توش چی؟»

-«امممم... حتماً ... فروختنشون دیگه!»

-«یعنی همه کاغذهاشم دور ریختن؟»

-«کاغذ؟؟؟»

-«آره دیگه! کشوی میز من پر از کاغذ بود.»

-«چی روشون نوشته بودی؟»

-«اسم! کلّی اسم روشون نوشته بودم.»

-«نه فکر نکنم دور ریخته باشنشون. ما معمولاً مدارک رو نگه می‌داریم. به نظرم الان باید توی بایگانی اداره باشن.»

-«من اسامی دخترهایی که می‌فروختیم رو با اسم خریدار و کشورش یادداشت می‌کردم. آنتوان از این کار من خوشش نمی‌اومد ولی عادت داشت توی کارهای من دخالت نکنه. از خود آنتوان کاری برنمی‌آد. ما خودمون باید جما رو پیدا کنیم.»

-«ولی اول باید دستم به اون مدارک برسه... آها... فهمیدم! به بچّه‌ها زنگ می‌زنم و ازشون می‌خوام اون‌ها برن پیداش کنن. فقط یه تلفن لازم دارم.»

ربکا تیکه انداخت: «خیلی ممنون از پیشنهادت، بذار برم یه دونه از توی گونه پر از تلفنم دربیارم، الان بهت می‌دم.»

نیشم رو براش باز کردم و پز دادم: «الکی نیست که من شدم سروان استایلز! اون‌ها الان فکر می‌کنن من تا جما رو پیدا نکنم دست به هیچ کاری نمی‌زنم. تمرکز روی من کمتر از توئه. گوشی یکی از این کارآموز‌های پخمه رو می‌دزدم و باهاش تماس می‌گیرم. همه‌شون هم تلفن ماهواره‌ای دارن. هر جایی رو می‌گیره.»

پا شدم.

-«حالا برو توی اتاقت بذار شب بشه. بعد من کارم رو شروع می‌کنم.»

ربکا رفت. شب شد. همه خوابیدن. پوتین‌هام رو درآوردم و پاورچین توی پذیرایی خزیدم. کریلوف یه مشت اوشکول دور خودش جمع کرده. نگهبان‌هاش اصلاً متوجه نشدن. از راهرو گذشتم. وارد اتاق یکی از کارآموزها شدم و گوشیش رو از توی جیب کتش بیرون کشیدم. رفتم توی آشپرخونه و شماره گرفتم. نفسم رو حبس کردم و به صدای بوق آزاد گوش دادم. خدا کنه نصفه شب جوابم رو بدن.

Faith(3): Lost GirlsWhere stories live. Discover now