.
*هر ستارهای که میدرخشید مانند یک گوی آتشین مراسم آتشبازی بود. گویی ستارگان نیز از دور هم جمع شدن ما شاد بودند و با زیبایی هر چه تمامتر میدرخشیدند.
آن سوی جنگل خیزران، یوکو کاواشیما
صدای شلیک بلند شد. منتظر موندم تا سینهم بسوزه. ولی نسوخت. چرا چیزی حس نمیکنم؟ شاید داغم نمیفهمم. چند لحظه بعد یه چیز گنده تلپی روی من افتاد. زیر سنگینیش له شدم. سرم از پشت محکم به آسفالت برخورد کرد. با ناله چشمهام رو باز کردم و دیدم دست و لباسم از خون خیسه. جیغ زدم و اون چیزه رو کنار هول دادم. اون چیزه کریلوف بود. کف جاده با دستهایی که به دو طرف باز مونده بود، به پشت افتاده بود. نگاه مات و گنگش به آسمون خاکستری مسکو خیره مونده بود. دهنش باز بود و یه سوراخ بزرگ سیاه وسط پیشونی رنگپریدهش خودنمایی میکرد. اون مرده بود. آنتوان کریلوف -بزرگترین قاچاقچی انسان دنیا- مرده بود.
سرم رو بلند کردم و بیست متر اون طرفتر زین رو دیدم. هنوز کُلتش رو با دو دست چسبیده بود. از سر تا پاش آب میچکید و در برابر باد سرد زمستون میلرزید. ربکا خیلی دورتر کنار حفاظ پل نشسته بود. به من نگاه میکرد و لبخند میزد. زنده بود! من به کشتن ندادمش، اون زندهست!
زین یه قدم به طرف من برداشت. توی چند متری که مونده بود تا به من برسه چند بار ایستاد و روی زانو افتاد. خیلی بد میلرزید. پاهاش ازش فرمان نمیبردن. مال من هم همین طور، کاش میتونستم این پاهای علیلم رو یه تکونی بدم و پیشش برم. بالاخره بالای سرم رسید و دو زانو جلوی من روی زمین افتاد. کُلتش رو طرف صورتم گرفت. البته دستهاش به قدری میلرزید که نشونه گرفتنش حتی توی این فاصلهی کم هم افتضاح بود. نمیدونم چه جوری سر کریلوف رو نشونه رفته!
نگاهش سخت و خشن شده بود. من میتونستم از بین مژههای بلندش که آب ازشون میچکه، برق انتقام چشمهاش رو ببینم.
نگاه زین خشن بود ولی صداش التماسم میکرد: « چرا هری؟ چرا؟ تو چی کار کردی؟ بهم بگو! بگو که همسرم رو ازم ندزدیدی، بگو که نمیخواستی لویی رو به کشتن بدی، تو رو خدا بگو که به برادرهات خیانت نکردی هری، بگوووو!!!»
بغض طوری راه گلوم رو گرفته بود که نتونستم حرف بزنم. ربکا رو دیدم که از پشت نزدیک شد، آرنج زین رو گرفت و سلاحش رو از طرف صورت من پایین کشید. گفت: «هری من رو ندزدید. دیمیتری این کار رو کرد. هری تازه توی جت فهمید که من رو دزدیدن. تمام این مدت اون مواظبم بود. اجازه نداد هیچ کس اذیتم کنه.»
زین به سمت من چرخید و امیدوارانه نگاهم کرد. اضافه کردم: «ضمناً من لویی رو لو ندادم. اون موقع اصلاً با کریلوف ارتباطی نداشتم. اندرو گِرِی -همکار نایل- از بخش سایبری بوده که جاسوسی ما رو میکرده. احتمالاً از طریق استراق سمع مکالمات نایل!»
زین کم مونده بود از شدت آرامش خاطر گریهش بگیره. کلتش رو انداخت. خودش رو توی آغوش من پرت کرد و سفت بغلم کرد. با بغض توی گوشم گفت: «خیلی دلم برات تنگ شده بود داداش!»
دستهام رو دورش انداختم و محکم توی آغوشم فشارش دادم.
-«من هم! من هم همین طور داداش!»
ربکا عطسه کرد. زین برگشت و متوجهش شد. گفت: «ای وای! تو خیلی خیسی! من هم که لباسهام خیسه. هری نمیتونی بایستی؟ باید قبل از این که من و ربکا سینهپهلو بکنیم برگردیم مسکو. تو رو هم ببرم یه بیمارستان و ببینم چه بلایی سر پاهات اومده.»
قبل از این که زیر بغلم رو بگیره و کمکم کنه بایستم، کتم رو درآوردم و به زین دادم. گفتم: «لباس ربکا رو درآر و این رو تنش کن. راستی تو کی شنا کردن یاد گرفتی؟»
با لبخند گفت: «وقتی که عشقم توی آب افتاد!»
ESTÁS LEYENDO
Faith(3): Lost Girls
Fanfic«ایمان (۳): دختران گمشده» . -«یادمون بندازه که شرایط هر چه قدر هم بد شد ناامید نشیم. فقط باید بدونیم که بالاخره میتونیم همه چیز رو عوض کنیم...» -«که ایمان داشته باشیم همیشه همین طور نمیمونه، که با هم میتونیم بهترش کنیم!» . A Zayn Malik Fanfictio...