.
*...که گر دست بیداد تقدیر کور
تو را میدواند به دنبال باد
مرا میدواند به دنبال هیچ...
از خاموشی، فریدون مشیری
.
۱.فصل هفتم: تمام آن چه که حقیقت مینامی
د.ا.د ربکا: هری به این جا که رسید دوباره بغض کرد ولی بعد ادامه داد: «من همه جا رو دنبالش گشتم. به اون کلاب برگشتم و وجب به وجب همهی اون محلّهها رو زیر و رو کردم. از هر کی دیدم راجع بهش پرسیدم، ولی هیچ خبری ازش نشد. اون دختر خیلی باهوشیه! چند روز بعدش یه پیام صوتی به ایمیلم اومد. توش فقط صدای تق تق خفیف میاومد. دادم به یکی از بچههای دانشکده که توی بخش اطلاعات بود و اون رمزگشاییش کرد. به زبون مورس بود. میگفت؛ "من جمام. مردی به نام کریلوف من رو دزدیده." همین! هیچ وقت نفهمیدم چه جوری اون پیام رو فرستاد. کریلوف هم که توی اداره معروف بود! همه میدونستن چه جونوریه! اما هر چه قدر تلاش میکردیم نمیتونستیم ردش رو بگیریم. من به پسرها چیزی راجع به گم شدن جما نگفتم. دلم نمیخواست کسی به حال خواهرم دل بسوزونه. دو سال بعد به عنوان شاگرد اول از دانشکده افسری فارغالتحصیل شدم تا بتونم پلیس مخفی بشم. آخه شایعه شده بود که ممکنه به زودی موفق بشن خونه کریلوف رو پیدا کنن و اون وقت پلیس مخفی به اون جا میفرستن. میخواستم نفوذ کنم و ببینم خواهرم رو به کی فروختن. ولی بخت باهام یار نبود. از شدت زیادی خوب عمل کردن در عرض چند ماه خیلی معروف شدم و این برای یه پلیس مخفی ویژگی خوبی نیست. ما باید گمنام باقی بمونیم. بعد زین فارغالتحصیل شد. آخه اون یه کم دیرتر از بقیه ماها شروع کرده بود. سر پلیس شدن با مادر و پدرخواندهش مشکل داشت. میترسیدن مثل پدرش سر خودش رو به باد بده. به هر حال ... سیاستهای جدید سازمان شامل حال زین شد و اون به عنوان پلیس مخفی انتخاب شد. نه من! و هر چه قدر هم تلاش کردم زین پرونده خودش رو به من واگذار نکرد...
...پس دورانی که زین توی خونه کریلوف جاسوسی میکرد، رفتم پیش سرهنگ ساندر -پدرخوانده زین- و ازش خواستم بعد از دستگیری کریلوف اجازه بازجویی برای پیدا کردن خواهرم رو بهم بده. ولی در عوض اون خیلی سرسری گفت که کریلوف تا حالا هزاران دختر رو دزدیده و یه دختر خاص دو سال پیش رو یادش نمیآد. هر چی التماسش کردم که اجازه بازجویی بهم بده، نداد. من که دیدم عدالت اون چیزی که میخوام رو بهم نمیده، تصمیم گرفتم خودم کریلوف بخوامش. اما اون وسط توی اون گیر و دار نمیدونم کدوم خری لویی رو لو داد، همه چیز به هم ریخت و کریلوف فرار کرد. داشتم دیوانه میشدم. یارو تو چنگمون بود و درست از زیر دماغمون در رفت. اولویت اول من چون شامل نجات جما میشد، فقط دستگیری کریلوف بود. اما اولویت اول زین مثل یه پلیس خوب و وظیفهشناس نجات همه زنها بود. با دستگیر کردن رییس باند ممکن بود بقیه زیردستها، آثار جرم -از جمله اون لیست- رو از بین ببرن. پس زین اول کار درست رو انجام داد. برای همین ازش عصبانی بودم. سال بعد، من -که برای پیدا کردن جما زیاد میرفتم لسآنجلس- با پرونده قتلهای زنجیرهای رو به رو شدم. وقتی زین حدس زد کار کریلوفه، به اون خونههه مشکوک شدم. رفتم و خود کریلوف رو پیدا کردم. اول از دیدن من ترسید ولی من بهش پیشنهاد همکاری دادم. به شرط این که جما رو پیدا کنه. شانس آوردم که تو توی اتاق بودی! اون میدونست من از پلیسهای مسئول پروندهشم و من کمی از اطلاعاتی که حاصل سه سال تحقیقاتم بود رو براش فاش کردم تا وسوسه شد بدونه پلیس دقیقاً چی ازش میدونه یا کدوم مقرهاش لو رفتن، پس قبول کرد. اول فرستادمش دنبال نخود سیاه تا خونه رو لو بدم و تو نجات پیدا کنی. اما وقتی داشت از لسآنجلس فرار میکرد زین نمیدونم از کجا پیداش شد و من مجبور شدم مداخله کنم. بعد هم که فهمیدم تو رو دزدیدن. حالا هم که...»
ادامه کلماتش توی یه سرفه خونآلود گم شد و من لبهای خونآلودش رو با حوله مرطوب پاک کردم. بعد من و هری توی تاریکی آشپزخونه به احترام حجم عظیم مصیبتهامون سکوت کردیم.
YOU ARE READING
Faith(3): Lost Girls
Fanfiction«ایمان (۳): دختران گمشده» . -«یادمون بندازه که شرایط هر چه قدر هم بد شد ناامید نشیم. فقط باید بدونیم که بالاخره میتونیم همه چیز رو عوض کنیم...» -«که ایمان داشته باشیم همیشه همین طور نمیمونه، که با هم میتونیم بهترش کنیم!» . A Zayn Malik Fanfictio...