.
*هرگز نمیتوانستی حرفهای درست را پیدا کنی، هرگز! و کجا باید دنبالشان میگشتی؟ قلب مانند یک ماهی ساکت و بیصداست، حال هر چه قدر زبان تلاش کند تا صدایی به آن بدهد.
طلسم جوهری، کورنلیا فونکه
.د.ا.د زین: وقتی بقیه پسرها راهی مکزیک میشدن من اومدم مسکو. اصلاً فاز پیدا کردن جما رو ندارم. من نگران ربکام! فکر این که الان توی چه حالیه و کریلوف چه بلایی داره به سرش میآره دیوونهم میکنه. بدتر از اون فکر هریه، درسته اون دنبال خواهرشه ولی حق نداشت همسر من رو قربانی خواهرش بکنه. برادر خودم همسرم رو میدزده و میده دست روانیای که زنها رو میکشه! اَه... سرم رو محکم تکون دادم، شاید این افکار مزخرف ازش بیرون بریزن و بتونم روی پیدا کردن ربکا متمرکز بشم. بیشتر از یه هفتهس که توی مسکو میچرخم و عکسهای کریلوف، دیمیتری و ربکا رو نشون عالم و آدم میدم ولی دریغ از کوچکترین کورسوی امیدی! تازه وقتی هم اصرار میکنم که لطفاً دقیق نگاه کنید کلّی هم فحش میخورم.
یه مرد گنده بهم تنه زد. از روی عادت (حتی با وجود این که اون بود که بهم تنه زده بود) زیر لب عذرخواهی کردم. اون یارو هم ایستاد و سر فحش رو به همهی کس و کار و خاندان و اجداد و تا هفت پشتم کشید. بعد هم با خونسردی کامل راهش رو کشید و رفت. بدبختی من هم اینه که این مدت این قدر فحش خوردم معنی تمام فحشهای روسی رو یاد گرفتم. همه مردم روسیه این قدر مؤدبن یا از خرشانسی منه که به مؤدبهاشون برمیخورم؟
دستهام رو تا ته توی جیبم فرو بردم و به قدم زدن ادامه دادم. اصلاً چی شد که در سکوت به همه توهینهاش گوش دادم و عکسالعملی نشون ندادم؟ زین مالیکی که میشناختم، همون پسربچّهای که تازه از دانشکده افسری فارغالتحصیل شده بود، برای یه چشمغرّه حموم خون راه مینداخت. چی عوض شده؟ فکر کنم الان قدر صلح رو میدونم. حاضر نیستم فدای حماقتهای یه کودن عربدهکش بکنمش. حالا دیگه قدر خیلی چیزها رو فهمیدم؛ خانوادهم، دوستهام، همسرم، زندگیم و عدالت!
بیش از هر بُرههای توی زندگیم قدر این آخری رو میدونم. بدجوری بهش نیاز دارم.
صدای یه خنده دخترونه نظرم رو جلب کرد.
سرم رو چرخوندم و چشمم به چندتا دختر جوان افتاد که کنار پیاده رو توی گوش هم پچپچ میکردن و میخندیدن. با چشمهاشون من رو به سمت خودشون دعوت میکردن. چند روزی بود که حوصله اصلاح نداشتم. تهریش سیاهی گونهها و چونهم رو پوشونده بود و موهای نامرتبم سیخ سیخی هوا رفته بودن. مومشکیها بین مردم بور روسیه طرفدار زیاد دارن. دخترها دیگه داشتن واضح به من میخندیدن و میدونستم اگر برم سمتشون استقبال گرمی ازم میشه. پس چرا نرم؟ من که همسرم رو برای همیشه از دست دادم. فکر هم نمیکنم دیگه هیچ وقت بتونم پیداش کنم. مگه یه زمانی از این کارها خوشم نمیاومد؟ از جواب دادن به لبخند دخترهای خوشگل؟
از جلوشون رد شدم و رفتم. انگار قلبم برای وفادار موندن به ربکا نیاز به اجبار نداره. عشق دیگهای رو نمیپذیره.
تصمیم گرفتم برای هزارمین بار برم اطراف مسکو رو دنبال خونهای که شاید مال کریلوف باشه، بگردم. یه ماشین کرایه کردم و زدم به جاده. زمستونهای مسکو واقعاً سگکشه! همه شیشهها رو بالا دادم و زیپ کاپشنم رو تا ته بالا کشیدم. مثل همیشه گشت و گذار بینتیجه موند. کنار دریاچهای که آبهای ذخیرهشدهی پشت سد ساخته بود، پارک کردم و پیاده شدم. تماشا کردن آب بهم آرامش میده. یه لحظه فکری از ذهنم گذشت؛ قراره تا ابد این جوری باشه؟ تا عمر دارم غصه ربکا رو بخورم؟ تصور این زندگی هم برام رنجآوره!
یاد حرف مادرم افتادم که گفت هر چی از خدا بخوای بهت میده. خوب من میخوام! خودش نمیدونه؟ قلب که صدا نداره! ولی مگه قلبها رو نمیخونه؟
مشتهام رو گره کردم، پلکهام رو روی هم فشار دادم و سرم رو به آسمون بلند کردم. من ربکا رو میییییییخوااااااامممممممم!
یهو صدای کشیده شدن لاستیک روی آسفالت، برخورد و بعد جیغ اومد. چشمهام رو باز کردم و دیدم ربکا داره از آسمون پایین میاوفته!
دهنم باز موند تا این که افتاد توی آب! بدون هیچ فکری توی آب پریدم. وقتی لایه نازک یخ زیر پام شکست و آب سرد اطرافم رو گرفت تازه یادم افتاد...
من شنا بلد نیستم!
YOU ARE READING
Faith(3): Lost Girls
Fanfiction«ایمان (۳): دختران گمشده» . -«یادمون بندازه که شرایط هر چه قدر هم بد شد ناامید نشیم. فقط باید بدونیم که بالاخره میتونیم همه چیز رو عوض کنیم...» -«که ایمان داشته باشیم همیشه همین طور نمیمونه، که با هم میتونیم بهترش کنیم!» . A Zayn Malik Fanfictio...