.
*«...با این حال ما که ماندهایم! تا جان در بدنمان هست نباید دوستانمان را به حال خود رها کنیم! بیایید! همین الان میرویم...»
دو برج، جی.آر.آر.تالکین
.د.ا.د لویی: لیوانهای قهوه گوشه گوشهی دفتر پراکنده بودن. نایل به مانیتور زل زده بود و با بیحالی پیتزا میجوید. گاهی با دست آزادش یه کلیکی هم میکرد. من کف دفتر نشسته بودم، پاهام رو دراز کرده بودم. با یه دست پرونده رو جلو صورتم نگه داشته بودم و دست دیگه رو ستون بدنم کرده بود. زین سرش رو روی پوتینهای من گذاشته بود و رسماً خوابش برده بود. به لیام نگاه کردم که همچنان خستگی ناپذیر به کاغذپارههای توی دستش خیره مونده بود. حاضرم شرط ببندم یک ساعته که ورقشون نزده. به پرونده خودم نگاه کردم. سه بار دیگه خمیازه کشیدم و بالاخره تسلیم شدم. کاغذی که نوشتههاش جلو چشمهام میرقصیدن رو کنار گذاشتم و اجازه دادم دستی که بدنم رو عمودی نگه داشته بود سر بخوره و کف دفتر ولو شدم. حساب شبهایی که تا صبح کار کردیم از دستم در رفته. هیچ کدوم نمیخوایم اعتراف کنیم بینتیجهست. گوشی توی جیبم لرزید. زیر لب غر زدم. آخه نصفه شبی کدوم خری...؟ درش آوردم و به صفحهش نگاه کردم؛ ناشناس! به خدا اگر مزاحم باشه دهنش رو...
دکمه رو زدم و با بیحالی گفتم: «بعععله؟»
یکی پچپچ کرد:«الو لویی؟ خودتی؟»
چنان جیغی کشیدم که حنجره خودم و پرده گوش پسرها پاره شد. صدای هری بود. زین از جا پرید. گفت: «چتههههه؟ مگه نمیبینی خواب... یعنی... داریم تحقیق میکنیم؟»
داد زدم: «بچهها، هریه!!!!»
زین صاف نشست و نایل و لیام دویدن و اومدن کنار ما نشستن. گوشی رو روی آیفون گذاشتم و با حرص گفتم: «کدوم جهنمی هستی خائن؟»
تند تند پچپچ کرد: «هیششششش، تو رو خدا آروم! من الان مسکوام. نمیدونم دقیق کجاش ولی هستم. بعداً براتون توضیح میدم چرا خیانت کردم...»
نایل وسط حرفش پرید: «ما قضیه جما رو از ساندر شنیدیم. تو باید زودتر به ما میگفتی پسر!»
-«خوب خدا رو شکر که شنیدین. ببینید چی میگم. ربکا این جا پیش منه. میگه باید برید بایگانی و مدارک مربوط به خونه کریلوف توی نیویورک رو پیدا کنین. اسم خریدار جما اون جاست. تو رو خدا پیداش کنین بچّهها! من دیگه باید برم. خداحافظ!»
تماس قطع شد.
پا شدیم و به طرف زیرزمین اداره راه افتادیم. فعلاً به جز انجام دادن چیزی که هری ازمون خواسته، کاری ازمون برنمیآد. به در شیشهای بایگانی رسیدیم. لیام زنگ رو فشار داد. کسی جواب نداد. دوباره فشار داد. باز هم بیجواب. من میتونستم از پشت شیشه استن رو ببینم که خوابیده و پاهاش رو روی صندلی روی هم انداخته. انگشتهاش رو روی شکم بزرگش قلاب کرده و خواب هفت پادشاه میبینه. دیگه فقط همین مونده بود که این آشغال به دورنخور من رو تحویل نگیره!!! مشتم رو با عصبانیت بالا بردم و رگباری به در کوبیدم. لولاها به لرزه افتادن و صدای وحشتناکی توی سکوت اداره پیچید. استن از خواب پرید و با ترس نگاهمون کرد. بلند شد و با اون پاهای کوتاه و تپلش تاتی تاتی به سمت در اومد. در رو باز کرد و با اخم نق زد: «چته؟ در رو شکستییییی! باز تو رم کردی تاملینسون؟ چی میخوای نصفه شبی؟»
هولش دادم کنار و داخل شدم. گفتم: «پس تو به چه دردی میخوری گامبو؟ تزئینی هستی؟ پس برای چی حقوق شیفت شب میگیری؟»
با دلخوری چشمهای پفکردش رو مالید و پرسید: «خوب حالا چی میخوای؟»
-«مدارکی که سال پیش از عمارت کریلوف ضبط کردیم کجاست؟ رد کن بیاد!»
-«من چه میدونم؟ بگرد پیداش کن.»
برگشتم به ردیف قفسهها نگاه کردم که تا چشم کار میکرد پر از کاغذ و پرونده بود. دهنم باز موند. دادم دراومد: «دِ پس تو این جا بوقی؟ بزنم اون ...»
زین دست روی شونهم گذاشت و من رو عقب کشید. توی گوشم زمزمه کرد: «چیزی نیست داداش! خودمون پیداش میکنیم.»
مشغول گشتن شدیم. تک تک پروندهها رو بیرون کشیدیم و بررسی کردیم.
بالاخره سپیده زده بود که نایل با ناله داد زد: «ایناهاش!»
خودمون رو بهش رسوندیم و دیدیم که روی زمین زانو زده و انگشتش رو روی یه لیست بلندبالا میکشه. کاغذها تاریخ خورده بودن. اونی که مال سه سال پیش بود رو بیرون کشیدیم و اسم جما استایلز رو پیدا کردیم. جلوش نوشته بود: «پابلو دیاز، مکزیک»
YOU ARE READING
Faith(3): Lost Girls
Fanfiction«ایمان (۳): دختران گمشده» . -«یادمون بندازه که شرایط هر چه قدر هم بد شد ناامید نشیم. فقط باید بدونیم که بالاخره میتونیم همه چیز رو عوض کنیم...» -«که ایمان داشته باشیم همیشه همین طور نمیمونه، که با هم میتونیم بهترش کنیم!» . A Zayn Malik Fanfictio...