Part 1

109 19 8
                                    


"ورود باشکوه"

Magnificent entrance

با خشم میز را هل داد تا روی زمین بیافتد.
"بی عرضه های به دردنخور..مفت خورای لاشخور..عوضیا مثل یه مرد بیاید اینجا و به جای به فکر کیرتون بودن به من جواب قانع کننده بدید"
فریادش آنچنان بلند بود که حتی زندانی های بلند شیش انتهای راهروی آخر ندامتگاه آلفاهای نر هم آن را شنیدند.
سربازی که تنها چندماه به پایان خدمتش در آخر جهنم مانده بود با وحشت جلوی پای سوار پارک زانو زد.
"قربان..قربان لطفا ما رو عفو کنید..ما رو عفو کنید قربان"
هوسوک فریادی کشید و با یک دست یقه سرباز را بالا گرفت. او را از سطح زمین جدا کرد و بدون توجه به چهره وحشت کرده و رنگ پریده او پرونده را جلوی چشمانش تکان داد.
روی پرونده سبز رنگ با خط خرچنگ قورباغه ای و ناخوانا نوشته شده بود:
"جئون جونگ کوک"


سرباز با دیدن نام فرد چشمانش گشاد شدند.
"برادر آگوست دی؟"
برای لحظاتی مشت هوسوک شل شد.
"تو الان چی گفتی؟"
سرباز که انگار فرصتی برای مرد درنده روبه رویش یافته باشد به سرعت زبانش را چرخاند و گفت:
"جئون جونگ کوک..بهش میگن گربه سیاه..اون لعنتی بعد برادرش پادشاه مواد مخدر توی منظقه اف 3 سئوله"
هوسوک که انگار کمی آرام شده بود سرباز را روی زمین پرت کرد و گفت:
"بقیه اش رو بنال"
سرباز با تندی سری تکان داد.
^هیچکس نمیتونه گیرش بندازه..اگر هم گیر افتاده به این معنی که خودش خواسته..اینکه چه هدفی داره رو متوجه نمیشم.اما نمیتونه بی ربط به برادرش باشه...
هوسوک نفس خشمگینی کشید و گفت:
از امروز هر ثانیه اون عوضی رو زیر نظر میگیرید..روشن بود؟*
سرباز با وحشت تعظیمی کرد و میخواست بیرون برود که مرد بلند قد و عضله ای وارد اتاق شد.
رایحه قهوه و شکلات تلخ مرد خیلی سریع در حال پر کردن اتاق بود.
بازم داری سر این بیچاره ها فریاد میکشی؟_


سرباز به سرعت از اتاق فرار کرد.
"تهیونگ*
هوسوک پشت چشمی نازک کرد و او را به آغوش کشید.
"اینجا چکار میکنی مرد؟"
"باید باهم حرف بزنیم..فوری"
__
همانطور که با نیشخند عوضیانه اش از کنار فنس های آهنی محوطه ندامتگاه میگذشت رو به دختر فریاد کشید:
"الیزای لعنتی..ببین کی اینجاست"
چشمان همه روی او نشستند. و ناگهان فریاد ها برخاست.
*ببین کی اینجاست..جئون فاکینگ..آخرین بار گذاشتی رفتی*
*بچه اومدی دوباره چی  بقاپی؟*
*باز کی رو نفله کردی*
*عوضی بدون من دزدی؟*
*دفعه پیش در رفتی..ولی این دفعه باید جبران کنی*

همانطور که با خنده توسط نگهبانان هل داده میشد فریاد کشید:
"موقع غذا میبینمتون بچا"
و با خنده به درون ساختما کشیده شد.
دانه دانه از جلوی تمام سلول ها میگذشت و نگاه آلفاها را روی اندام زیبایش میکشید.
با لذت نیشخندی زد و کنار گوش نگهبان اخم آلود گفت:
"بهتره تو شام امشبتون کافور بریزید..وگرنه قول نمیدم اون خرطوم فیل لای پاهاتون رو به فاک ندم"
نگهبان بتا از لحن او لرزید اما با خشم او را درون سلول هل داد.
جونگ کوک روی زانوهایش افتاد اما هنوز هم نیشخندش را حفظ کرده بود.
"نایس نایس سان شاین..ببین کی اینجاست..جئون جونگ کوک..برادر من"
و چشمان تیره شان بهم دوخته شد.
"خوش اومدی ملکه"
___
با اخم های در هم از سر تفکر سیگار را درون لیوان آب خاموش کرد.
"نمیفهمم تهیونگ..یعنی چی؟"
تهیونگ با عصبانیت گفت:
"کجای حرفم نامفهوم بود؟"

هوسوک مشتش را روی میز کوبید و غرید:
"یعنی چی که باید بیای زندان؟دنبال چی میگردی؟"
تهیونگ با خشم هیسی کشید و گفت:
"میفهمی چی میگم؟میگم این یه ماموریت مخفیانه اس..فقط کمکم کن"
هوسوک پوزخندی زد و لب زد:
"جناب وزیر دوباره کارش بهت گیره؟"
تهیونگ لبانش را بهم فشرد.
"کمک میکنی یا نه؟"
هوسوک از جایش برخاست و با چهره بی احساس درحالی که محوطه خالی از وجود زنده ندامتگاه را دید میزد گفت:
"آماده باش..تا دو روز دیگه اینجایی..به عنوان زندانی"
__

درحالی که قاشق را درون برنج سفت فرو میبرد چهره اش را جمع کرد.
"جدا همچین چیزی میخوری هیونگ؟مسئول اینجا کیه؟"
یونگی آهی از کلافگی کشید و با حرص یقه او را چسبید. محکم او را به طرف جلو کشید و غرید:
"من رو نپیچون جونگ کوک..اینجا چه غلطی میکنی؟"
جونگ کوک مردمک هایش را به سوی دیگری حرکت داد.
"آدم چرا میاد اینجا؟خلاف میکنه دیگه"
و تلاش کرد از زیر نگاه کنکاشگر او فرار کند.
یونگی تکخندی زد و سپس شروع به بلند خندیدن کرد. صدای قهقهه هایش کل سالن غذاخوری را پر کرد.

یونگی به جلو خم شد و مشتی به بازوی او کوبید. 
به ناگه همه چیز ساکت شد و برای بار دوم یقه اش اسیر چنگال مرد خشمگین شد.
"من شبیه احمقا به نظر میرسم جونگ کوک؟..میخوای باور کنم ملکه سئول خودش دستگیر شده؟"
جونگ کوک آهی کشید و  با خشم غرید:
"اینجام تا ماموریتی رو انجام بدم"
یونگی تیز زیر چشمی به مردی که دو میز آنطرف تر به آنها زل زده بود خیره شد.
"شب حرف میزنیم"
__
"مامور سی جی برای ماموریت اماده شده قربان"
مرد هومی زیر لب کررد و گفت:
"تهیونگ؟"
زن سری خم کرد و بله ای زمزمه کرد. مرد روی صندلی اش چرخید و به افرادی که همانند مورچه های کارگر برایش کار میکردند پوزخند زد.
"بهش بگو به مادرش سر بزنه..شب..عمارت بزرگ"
زن تایید کرد و منتظر جمله بعدی مرد ماند.

"هنوز ردی از اف ان پیدا نکردید؟"
زن درحالی که بغضش را فرو میبرد لب زد:
"خیر قربان"
مرد دست ظریف زن را میان انگشتان قوی اش کشید.
"به خودت و جفتت اعتماد کن یونهی"
یونهی سرش را پایین انداخت و پاسخ داد:
"ا..اما اون پسرمه..نمیتونم"
مرد ابروهایش را بالا انداخت .
"یه زندگی سراسر درد و رنج رو برای خودتون از توی سینی برمیداری یا لذت بودن با جفتت رو؟"
یونهی لب گزید.
"خودخواهانه تصمیم نگیر یونهی..پسرتم باید تصمیم بگیره"
یونهی سری به تشکر تکان داد و گفت:
"بله قربان ممنون از راهنماییتون"
__

چاپستیک هایش را درون کاسه رها کرد.
"چیزی شده پدر؟"
مرد سرش را بالا گرفت و گفت:
"چی باعث شده اینقدر وقیح و عجول بشی؟"
تهیونگ با ابروهای درهم گفت:
"راتم نزدیکه..نمیخوام مادر رو آزرده کنم"
مرد ابرویی بالا انداخت و لبش را گزید.
"خیلی خب مرد جوان..خوب گوش بده ببین چی میگم..کسی که دنبالشی قرار نیست آسون پیدا بشه..طبق اطلاعاتی که سروان جانگ در اختیارم قرار داده باید به فردی به اسم مین یونگی نزدیک بشی..احتمال اینکه از طریف اون بتونی اون فرد رو پیدا کنی بیشتره..فراموش نکن که این کار برگشتی نداره"

جمله ای که بارها تکرار شد..
و در آخر اثبات شد!
____

های گایز.
واقعا نمیدونم همچین خط داستانی براتون جذاب هست یا نه.
امیدوارم نظرتون رو راجبش بگید.

خیلی دوستون دارم
night

prisoner in loveOù les histoires vivent. Découvrez maintenant