~ همکلامِ این قسمت، Intet forbi از David Jacob ~
دست جلو میبره و بدون اینکه تمایل داشته باشه به دیشب اشارهای بکنه، گوشی رو از دست جونگکوک میگیره و لحظهی آخر اما... از برخورد انگشتش به مچ دست پسر... حس ناآشنایی درونش میپیچه.
با اینحال... به قدری پررنگ نیست که درگیرش کنه، فقط نگاهش رو به آلفایی که هنوز هم بهش خیرهست میسپره و چیزی نمیگه؛ اما داخل اون دو تا گوی سیاه، انگار یه دنیای دیگه پیدا میکنه... دنیایی که پر از حرفهای ناگفتهست و تهیونگ... هیچوقت خوندن حرفشون رو یاد نگرفته، فقط میدونه که بوی تشدید شدهی زیتون؛ کم کم داره ریههاش رو رنج میده و این... به هیچعنوان براش خوشایند و قابل درک نیست.- تاکسی اومد پسرا!
با شنیدن صدای جیمین، چشم از جونگکوک میگیره و بدون اینکه اهمیتی به نگاه همچنان خیرهش بده؛ به سمت تاکسی نقرهای رنگی که احتمالاً جیمین به مقصد محلهی مشترک زندگیشون متوقفش کرده، میره و قبل از اینکه به اون دو اجازهی تصمیمگیری بده، خودش روی صندلی جلو و کنار راننده میشینه و بیتوجه به رایحهی امگایی که رانندگی میکنه؛ چنگی بین موهای خاکستریش میندازه، این هم یه مورد دیگه... امگاهایی که اکثراً تو جامعه مشغول خدمات رسانی مستقیم به شهروندها شدن و کمدرآمدترین شغلها هم متعلّق به خودشونه؛ پوفی میکشه و همونطور که یکی از گوشهاش رو به سمت جیمین و جونگکوکی که به آرومی مشغول صحبت کردن شدن و بیشتر جیمین دربارهی لندن از آلفای تازه برگشته میپرسه؛ تیز کرده، توی فکر فرو میره... فردا تولدشه و این یعنی، دیگه محدودیتی وجود نداره؛ میتونه با هیونسو یه رابطهی علنی رو شروع کنه و حتی رابطهی جنسی بینشون... این موضوع که به یادش میاد، لبخند بامزهای لبهاش رو نقاشی میکنه.
با تمام وجود هیونسو رو دوست داره، پسری که چهارسال پیش تو دانشگاه باهاش آشنایی پیدا کرده و اون؛ یکسال زودتر از تهیونگ از دانشکدهی مهندسیها فارغ التحصیل شده اما تو این سالها به قدری رابطهشون عاشقانه بوده که تو تمام دانشگاه آوازهشون بپیچه؛ حالا هم... دیگه میتونست اون رو وارد خانواده بکنه.
خانوادهی سهنفرهشون... اون... چان... و بابا!***
- یعنی الان از دوازدهشب که بگذره، همهچیز تمومه؟
صدای هیونسو که با لحن خمار و گرمی میپرسه، به خندهش میندازه و با برداشتن نخ سیگارِ دارچین از گوشهی لبش، بیاختیار توی صورتش خم میشه و دستش رو دور گردن پسر حلقه میکنه و همونطور که مراقبه زیاد به سمت رودخونهای که از پشت سکو دیده میشه؛ مایل نشن، خودش رو بهش فشار میده:
- مثلاً چی؟پسر بزرگتر مستِ حرکت ناگهانی دوستپسرش، به صورت خندون اون بتای خواستنی زل میزنه؛ چشمهای سبز رنگش، فاحشترین زیبایی چهرهش به حساب میان و بعد از اون، موهای خاکستریای که مجعد و شلخته صورتش رو پر کرده و اما با یه کلاه کپ مشکی و برعکس، تا حدودی پنهان به نظر میاد و با این حال نمیتونه انصاف رو به جا نیاره و نگه که چقدر توی اون دورس طوسی گشاد و شلوار جین زاپدارش، درحالیکه سیگاری رو بین انگشتهاش گرفته، جذابتر به نظر میرسه:
- مثلاً... محدودیتی که واسه مارک کردنت دارم.
YOU ARE READING
Ongoing | پــرتوی اُمّید
Fantasy_ چرا نمیفهمی؟! من نمیخوام برم زیر سلطهی کسی. من بتا بودم... من بیست و دو سال مثل بتاها زندگی کردم، مستقل، آزاد، بیپروا. کی تو بیست و دو سالگی رایحه ترشح میکنه؟ کی جنسیت ثانویهش تو این سن مشخص میشه؟ همهش مزخرفه... مزخرف. از این بوی گند نارنج...