صدای تقی که از بیرون در میاد، گوشهای تیزش رو به کار میندازه و پسر؛ با رفتن به سمت دستگاه گرامافون، موسیقی رو با صدای بلندی پخش میکنه... وقتی به سمت در برمیگرده، حس تازهای ترغیبش میکنه کلید برق رو بزنه و اجازه نده جز نور ضعیف و قرمز رنگی از سمت آشپزخونه؛ روشناییای وجود داشته باشه، بیصبر مقابل ورودی میایسته و در کافه که باز میشه، بوی متفاوتی جای شراب انار رو از زیر بینیش میگیره... انگار آشناست... شاید هم یکی از ادکلنهای جدیدی که دوست پسر بتاش استفاده میکنه؛ با این فکر، بیطاقت لبخند جذابی روی لبش میشینه و با مشخص شدن قامت مردونه و بلندی... بیاینکه بتونه پلکهای خمارش رو کامل باز نگه داره، قدمی از فاصلهی بینشون رو طی میکنه و با دست انداختن دور گردن مردی که حالا جلوش ایستاده؛ سر کج میکنه و متوجه نگاهی که روی ترقوههای برهنه و چهرهش در حرکته، نمیشه.
فقط حلقهی دستهاش رو دور گردن اون شخص محکم میکنه و بدون اینکه پلکهای سنگین و مستش رو کامل باز کنه، لبهاش رو روی لبهای مرد میذاره و عمیق میبوسه.
بوی شراب انار، با رایحهی سنگین زیتون؛ هر لحظه زیر بینیش تشدید میشه.
هیونسو همراهیش نمیکنه اما انقباض غیرارادی ماهیچهها و کتف مرد رو زیر دستهاش... میفهمه.
لبهاش، با صدای شهوتانگیزی از لبهای بیحرکت مرد جدا میشه و اما... تهیونگ بدون اینکه کامل عقب بکشه، مژههای بلند پلکهاش رو روی هم میرقصونه و نگاه سبز و وحشیش؛ از همون فاصله، تو جفت چشمهای تیرهرنگی میشینه... که خاص و عجیب، نگاهش میکنه و هرچند حالش به خاطر شرابی که نوشیده دگرگونه، اما فقط چندثانیه تا درک کردن این قضیه طول میکشه.
کسی که اینهمه بهش نزدیکه و نفسهای سردش رو، روی پوست گر گرفتهی صورتش احساس میکنه و خودش رو بین بازوهاش؛ جا داده، نمیتونه هیونسو باشه.این نگاه نافذ... فقط چهرهی یه آلفای بیست و سهساله رو به یادش میاره که چهارسال پیش، سئول رو به مقصد لندن ترک کرده و حالا... دوباره اینجاست تا بوی زیتون رو تلخ و عمیق... به ریههاش تحمیل کنه.
انگار دیدن اون جفت چشمهای خیره، کمی هوشیارش میکنه، چون بیاختیار تکونی به شونههاش میده و برای عقب کشیدن که تلویِ ریزی میخوره، سفت شدن دو انگشت اشاره و میانهی مرد که روی کمرش فشار میاره تا مانع زمین خوردن احتمالیش بشه رو احساس میکنه و فقط با پس زدن تن فرد مقابلش، برمیگرده و با فشردن چشمهاش روی همدیگه، سعی میکنه حواسش رو جمع کنه؛ اما فایدهی زیادی نداره.
صدای بوق بلند موتور رو که میشنوه، نگاهش بدون اینکه از روی مرد توی تاریکی رد بشه، به سمت دیوارهای شیشهای کافه که از داخل با گل و گیاه پوشیده شده میره و با قدمهای تند و بیتابش، از مردی که هنوز هم ساکت اونجا ایستاده میگذره و از کافه خارج میشه.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Ongoing | پــرتوی اُمّید
Fantastik_ چرا نمیفهمی؟! من نمیخوام برم زیر سلطهی کسی. من بتا بودم... من بیست و دو سال مثل بتاها زندگی کردم، مستقل، آزاد، بیپروا. کی تو بیست و دو سالگی رایحه ترشح میکنه؟ کی جنسیت ثانویهش تو این سن مشخص میشه؟ همهش مزخرفه... مزخرف. از این بوی گند نارنج...