part8

41 9 3
                                    

تهیونگ:
سکوت بدی خونه رو گرفت با شک به جسم آوا که پایین پله ها افتاده بود خیره شدم از ۲۰ تا پله افتاده بود امکان نداشت دیگه زنده باشه
به کل حضور ایو رو فراموش کردم با پاهای لرزون خودمو به پایین پله ها رسوندم و کنارش زانو زدم
تهیونگ: آوا جان عزیزم بلند شو
نمیتونستم باور کنم که مرده مثل یه فرشته چشماشو بسته بود از بدنش خون داشت میرفت دستمو به گردنش رسوندم و با احساس کردن نبض ضعیفی بلندش کردم و گذاشتمش توی ماشین
به بیمارستان که رسیدم سریع بردنش به اتاق عمل
پشت در اتاق وایسادم بعد از ساعت ها دکتر اومد بیرون به سمتش پا تند کردم
تهیونگ:اقای دکتر حالش چطوره
دکتر:نسبتتون باهاش چیه؟
تهیونگ:ه‍..همسرم هست
دکتر: متاسفانه بچه هارو نتونستیم نگهداریم و دوتاشون از دست رفتن حال خودشون هم تعریفی نداره ضربه بدی به کمر و سرشون وارد شده و خونریزی داخلی هم کرده بودن فقط میتونم بگم واسش دعا کنید
با بهت به رفتن دکتر خیره شدم پاهام دیگه تحمل وزنم رو نداشت افتادم روی زمین خیلی واسم سخت بود از دست دادن سه نفر تو یه روز دیگه تحمل از دست دادن چهارمی هم نداشتم
سه هفته ای میشه آوا توی کما هست و علائمش تغییری نکرده نمیدونم چرا اما نمیتونستم ولش کنم همش به فکرش بودم و نگرانش
روی کاناپه کنار اتاق لم دادم و از شدت خستگی پلکام روی هم رفت
آوا:
با درد عجیبی توی بدنم چشمامو باز کردم اینقدر بدنم درد میکرد انگار تریلی از روم رد شده بود یکم اطرافمو نگاه کردم و به سختی یکم بلند شدم و نشستم که نگاهم به شکمم افتاد چرا بزرگ نبود ؟یعنی بچه ها به دنیا اومدن؟
با صدای گرفته
اوا: تهیونگ
تا صداش زدم مثل برق گرفته ها به سمتم اومد و صورتمو توی دستاش گرفت
تهیونگ: آوا بیدار شدی خدایا شکرت بزار الا دکتر رو صدا میزنم
تا اومد بره دستشو گرفتم
آوا: تهیونگ بچه ها کو؟به دنیا اومدن؟ میشه ببینمشون؟
تهیونگ: متاسفم اوا جان اما اونا (دستی به صورتش کشید) راستش اونا نتونستن بمونن

𝚜𝚞𝚛𝚛𝚘𝚐𝚊𝚌𝚢Where stories live. Discover now