•life saver•

30 9 3
                                    

ذهنش پر بود از صدایی که همین بیست دقیقه‌ی پیش شنیده بود...صدای بم آدمی که تا همین یک ساعت پیش حتی بزور از خودش صدا تولید می‌کرد!

بیست دقیقه‌ای می‌شد که توی ماشین نشسته و به در ورودی آسایشگاه خیره شده بود...چطور ممکنه؟چجوری میشه اون بتونه انقدر خوب نقش بازی کنه؟نکنه لویی اشتباه کرده؟اما این قطعا اشتباه نبود،اون صدا مال هری بود،زمزمه‌ی ترسناک خودش بود،تنها شَک لویی تو این بود که چطور تونست انقدر در برابر حرف نزدن مقاومت کنه،وقتی اون پرستارای عوضی اونو زیر مشت و لگداشون گیر انداخته بودن،هری چطور سکوت کرد و چیزی نگفت؟

دستاش رو به فرمون ماشین تکیه داده بود و چونه‌ش رو روی دست‌هاش گذاشته بود...دقایق همونطور در سکوت گذشت تا اینکه چهره‌ی آشنایی توجه لویی رو به خودش جلب کرد...

آنه،مادر هری،کسی که تمام مدتی که اصرار داشت وکالت پرونده‌ی هری رو قبول کنه مدام لکنت هری رو یادآوری میکرد،در حالی که هری یه همچین مشکلی نداره!

تصمیم گرفت واکنشی به دیدن آنه نشون نده و وقت مناسبی برای فهمیدن حقیقت پیدا کنه...وقتش خیلی دیر نمیرسه...شاید فردا شب یا...همین امشب!

---------------------------------------
مغزش پر بود از هیاهو،طوری که میدونست نمیشد با هیچ کتاب و فرمول و فن بیانی درستش کرد...درسته،اون خودش پزشکه،اون خودش دوره‌های زیادی رو گذرونده،خودش آسیب‌های زیادی دیده،اما...نمیدونست دقیقا چه اتفاقی افتاد،وقتی اون صورت خشمگین و خسته رو دید که داره باهاش تند حرف میزنه،انگار دنیا رو سرش خراب شد!

خنده داره اگر اعتراف کنه اون از حرف یه آدم که نهایتش یک ماه درست میشناستش ناراحت شده...و بر این باور بود که اگر کسی بفهمه اون تا این حد ناراحت و آشفته‌ست،مطمئنا مدرک پزشکی‌اش رو باطل میکنن...

دست از خیره شدن به کتاب باز روبه‌روش برداشت،از جا بلند شد و به سمت پنجره‌ی دفترش رفت...توی این آسایشگاه ترسناک تنها جایی که یه پنجره‌ی استاندارد داشت همین دفتره...اکثر اتاق‌ها یا پنجره‌هاشون توسط حفاظ پوشیده شدن یا اصلا پنجره ندارن!

فضای آسایشگاه رو از نظر گذروند، و با چیزی که نباید،روبه‌رو شد.اون به موتورش تکیه داده بود و سیگار می‌کشید،از همین فاصله می‌شد فهمید اون خیلی عصبیه...پوک‌های محکمی به سیگار میزد و دودش رو با سرعت زیاد خارج میکرد.درسته،اون عصبانی بود و جالب اینجاست عصبانیتش رو سر سیگار خالی نمیکرد،بلکه این ریه‌هاش بودن که زیر فشار اونهمه دود نابود می‌شدن...

نفس‌عمیقی کشید و از پنجره فاصله گرفت.شاید اگر یذره از این دفتر فاصله بگیره و به بیمارا سر بزنه اوضاع یه مقدار بهتر بشه.

بعد از اینکه از دفتر خارج شد و وارد راهروی اتاق‌ها شد،صدای جیغ‌های ممتدی گوش‌هاش رو پر کرد‌ن،این صداها باعث تعجبش نشدن،بلکه اون بیشتر نگران شد،نگران اینکه نکنه یه وقت پرستارای بی‌ملاحظه‌ی آسایشگاه آسیبی به کسی رسونده باشن...

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Nov 09 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝑺𝒄𝒉𝒊𝒛𝒐𝒑𝒉𝒓𝒆𝒏𝒊𝒂(𝑳.𝒔/𝒁.𝒎)Where stories live. Discover now