آبراهام وقتی هری رفت تا در رو باز کنه، دنبال آلفا دوید. شلوار هری رو بین انگشتاش گرفت و دماغش رو به پارچه فشار داد.
هری پول غذا رو به پیکی پرداخت کرد که با احترام جلوش ایستاده بود. «ممنون. شب خوبی داشته باشید.»
یه دستش رو روی سر آبراهام گذاشت و با احتیاط پسر رو عقب برد. قبل از اینکه غذا به دست، در رو ببنده. «غذا رسیده، گرسنهای؟»
آبراهام هنوز هم پاچه شلوار هری رو ول نکرده بود، «گرسنمه.»
«باشه، لطفا ولم کن. اگه منو نگه داری نمیتونم حرکت کنم.»
آبراهام حرفش رو گوش کرد و دستاش رو پشت کمرش برد. «ماما.»
«هنوز خوابه، بذار استراحت کنه. روز سختی داشته.» آبراهام دنبال هری تا آشپزخانه دوید، برای اینکه بتونه روی کانتر رو ببینه خودش رو روی نوک انگشتاش بالا کشید. «برات غذا میکشم. برو بشین لطفاً.»
آبراهام از آشپزخونه بیرون رفت، و به سمت میز ناهارخوری کوتاه دوید. روی بالشت نشست و کمی خودش رو جا به جا کرد تا احساس راحتی کنه. تا موقع برگشت هری با بشقاب غذا، با نافش بازی کرد تا خودش رو سرگرم کنه.
چنگالش رو سریع برداشت. «ماما هم بخوره.»
«میخوره، اما بیدارش نکن. اگه خیلی گرسنه بشه، بیدار میشه.»
هری بشقاب خودش رو روی میز گذاشت و روی بالشتکای سمت دیگه نشست. «غذات رو دوست داری؟»
«اوهومم.» آبراهام سرش رو تکون داد و تند تند دهنش رو از غذا پر کرد.
هری جلوش رو گرفت. «خفه میشی. میفهمم که گرسنهای، اما باید آروم بخوری.»
آبراهام با لپای صورتی سر تکون داد و غذای کمتری رو با چنگالش برداشت. حین جویدن غذا، به دور و اطراف نگاه کرد، «بزرگه.»
«خونه من بزرگه.» هری موافقت کرد و از غذای خودش خورد.
آبراهام لیوان کوچیک آبش رو برداشت و چند جرعه نوشید. «اسباببازی.»
«من اینجا اسباببازی ندارم، ولی اگه تو زیاد بیای اینجا میتونم اسباببازی بخرم.»
آبراهام سرش رو تکون داد و بعد هر دو نفر سکوت کردن.
«ماما!» ابراهام چنگالش رو پایین انداخت، اما قبل از اینکه از جا بلند بشه هری جلوش رو گرفت.
«بزار ماما بیاد پیشمون.»
لویی که هنوز گیج خواب بود، با لبخند کنار پسرش نشست. آبراهام رو توی بغلش کشید و گردنش رو بوس کرد. «سلام، عزیزم.»
«سلام، ماما.» و فوری به غذا اشاره کرد. «غذا برای ماما.»
«وای چقدر عالی، هری غذا خرید، دردونه؟»
YOU ARE READING
Cold Little Heart [L.S]
Fanfictionلویی امگای خوش قلبی که رد گذشتهی سختش روی روحش مونده، تنها با پسر کوچولوش که آلفاست زندگی میکنه. چند ماه بعد از طلاق از همسر سابقش، لویی با هری آشنا میشه، آلفایی با سابقهی نظامی که یه پیشنهاد عجیب به لویی میده. در عوض یاد دادن آشپزی به هری، اون ح...