Chapter 2: 2 'B's

83 29 44
                                    

لویی پسرش رو از پشت میز غذاخوری دو نفرشون صدا زد: «اَبی، لطفا بیا اینجا!» در حالیکه غرق فکر بود لب‌هاش رو گاز گرفت و به این فکر کرد که چه چیز دیگه‌ای رو توی لیستش بنویسه.

دو روز پیش، هری بهش پیشنهاد داد در ازای آموزش آشپزی از پسرش نگهداری کنه.

دیروز بعد از کار، لویی باهاش تماس گرفت و با هم توافق کردن که هری امروز خونه‌ی لویی بیاد و در موردش صحبت کنن.

فقط به خاطر اینکه هری آدم خاص، نادر و بسیار محترمی بود، دلیل نمیشد که لویی بتونه راحت بهش اعتماد کنه. لویی نمی‌تونست چشم بسته پسرش رو به یه غریبه بسپاره، به خصوص اگه آبراهام کنارش احساس راحتی نمی‌کرد. لویی باید مطمئن میشد که پسرش به همان اندازه که کنار لویی جاش امنه با هری هم همون اندازه یا حتی بیشتر در امان باشه.

کارش بی‌دلیل نبود؛ چون لویی دیگه نمی‌تونست به چشم‌های زیبا و یه لبخند دل ببنده. البته هری فقط یکی از اون خصوصیات یعنی چشم‌های سبز رو داشت و خبری از لبخند نبود. همین هم احتمالاً باید نگرانش می‌کرد، اما لویی حس نگرانی نمی‌کرد.

لویی تا حالا دو تا لیست جدا نوشته بود. اولین لیست درباره اَبی، ساعت خوابش، وعده‌های غذایی مخصوصش، شخصیتش و این جور چیزا بود. دومین لیست اما شامل دو دستور پخت ساده: برنج و مرغ و مک اند چیز خونگی میشد که غذای مورد علاقه اَبی بود.

لویی به خاطر اینکه درباره این موضوع تا حالا با اَبی صحبت نکرده بود و حالا تازه می‌خواست بهش بگه، کمی مضطرب بود. اما علاوه بر این از زمان طلاقش، هیچ آلفای مردی وارد خونه‌اش نشده و لویی نمی‌تونست بفهمه بیشتر برای خودش می‌ترسه یا اَبی. درک نمی‌کرد که به خاطر آسیب‌هایی که سی‌جی بهش زده بود این حس رو داشت یا از این می‌ترسید که اجازه بده دوباره اون اتفاقات بیفتن.

از اون زمان لویی به یه امگا مستقل و قوی تبدیل شده بود. لویی هنوز هم گاهی خجالتی بود، گاهی شب‌ها گریه می‌کرد و گاهی بیقرار میشد و هر چند دقیقه یکبار قفل در خونه رو چک می‌کرد تا مطمئن بشه همه اتفاقات بد بیرون خونه می‌مونن؛ حتی اگه اتفاقات بد خودشون حکم ورود به خونه رو داشتن.

لویی سه ماه خیلی به خودش سختی و عذاب داد. توی اون مدت باید شغلی پیدا می‌کرد که بهش اجازه حضانت پسرش رو می‌داد و سلامت روانش رو بخاطر پسرش حفظ می‌کرد. حتی اگه اَبی جواب لبخندهاش رو نمی‌داد اما لویی سعی می‌کرد همیشه دور و اطراف اَبی لبخند به لب داشته باشه. اینکه اَبی واکنشی نشون نمی‌داد ایراد نداشت چون لویی لبخند میزد و اگه لویی لبخند میزد در امان بودن.

آبراهام لبخند نمی‌زد.

لویی به جز لبخندهای آبراهام وقتی که خیلی بچه بود، دیگه واقعاً لبخند زدن آبراهام رو به یاد نداشت. آبراهام پسر عصبی‌‌ای نبود و خیلی راحت وحشت می‌کرد. اون شدیداً احساساتی بود و از درون و بیرون عملاً مثل همزاد لویی بود.

Cold Little Heart [L.S]Onde histórias criam vida. Descubra agora