Chapter 5: Green to Blue²

68 29 131
                                    

«لویی تاملینسون.»

لویی با لبخند، کوله پشتیشو برداشت و وقتی ایستاد رو به هری و آبراهام گفت: «می‌تونید همینجا منتظر بمونید، فقط ده دقیقه طول می‌کشه.»

هری حالا آبراهام رو که پتوی محافظش دورش پیچیده شده رو بغل کرده بود. «هر طور که میخوای.» بعدش به آبراهام نگاه کرد. «من و تو اینجا منتظر می‌مونیم، آبراهام.»

آبراهام توی بغل هری وول خورد، «مم، ماما.»

لویی فوری بوسیدش، «ده دقیقه، عزیزم، زودی برمی‌گردم.» و با رفتن لویی سمت در، آبراهام شروع به تقلا کرد.

«ماما.»

«آروم باش.» هری، پسر توی بغلش جا به جا کرد و نگهش داشت. «ماما ده دقیقه دیگه برمی‌گرده.»

آبراهام شروع به غرولند کرد: «نه! نه!»

هری ابرویی بالا انداخت. «بله، ده دقیقه.»

«نه! الان ماما رو می‌خوام!»

اگه زمان ورودشون همه توجه‌ها روی اونا نبود، پس حالا دیگه کاملا توجه همه رو جلب کرده بودن. ولی به نظر نمی‌رسید که هری معذب یا ناراحت شده باشه.

«لطفاً یه چیزی رو درک کن.» صدای هری کاری کرد که آبراهام دست از تکون خوردن بکشه. «من مادرت نیستم، من اینجام تا ازت مراقبت کنم. بهت احترام میذارم، و در برابرش می‌خوام همون احترام رو ازت ببینم.»

آبراهام اخم کرد و زمزمه کرد: «ماما رو اذیت می‌کنن.»

«خیلی چیزها دردناکن.» هری با کنار زدن موهای آبراهام از روی چشماش ادامه داد: «مادرت قویه و چیزیش نمیشه. واسه همین هم بیرون موندیم. تو که نمی‌خوای وقتی ببینیش که درد داره، درسته؟»

آبراهام یک بار سرش رو بالا و پایین کرد.

«پس همین‌جا صبر می کنیم و وقتی کارش تموم شد می‌تونی بوسش کنی تا حالش بهتر بشه. مطمئنم خوشحال میشه.»

آبراهام سرش رو تکون داد، «بوس برای ماما.»

«درسته.» هری با ملایمت تو بغلش بالا و پایینش کرد. «دلت می‌خواد پتو دورت بمونه یا دوست داری بیای بیرون؟» حین صحبت به طرفی اشاره کرد. «اونجا چند تا اسباب بازی هست، اگر دوست داری می‌تونی بری بازی کنی.»

آبراهام گردنش رو چرخوند تا نگاهی به اطراف بندازه. «بیام بیرون.»

«خیلی خب.» هری بازش کرد و حواسش رو جمع کرد که چطور باید بعداً پیچیدش. بعد از تا کردن پتو، آبراهام رو هم گذاشت پایین. آبراهام به قسمت کوچیک گوشه اتاق انتظار خیره شد، که یه سری اسباب بازی واسه بچه‌ها گذاشته بودن. «برو، من اینجا می‌مونم.»

آبراهام دستش رو روی زانوی هری نگه داشت، «ماما.»

«ماما پیش دکتره. خیلی دور نیست، برو جلو. اگه ترسیدی، می‌تونی برگردی پیش من.»

Cold Little Heart [L.S]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang