«ژاکتش کجاست؟»
هر بار که هری سوالی میپرسید، لویی فقط میتونست مات و مبهوت نگاهش کنه. هری نه تنها خیلی رک سؤال میپرسید بلکه سوالاتش خیلی گیجکننده هم بودن.
انگار هری میلیونها بار از بچهها نگهداری کرده بود و دقیقا میدونست باید چه سوالاتی بپرسه. گرگها افراد بیتعارف و رکی بودن که مثلا صحبت کردن با غریبهها، بیرون ناهار خوردن با رئیسشون یا صحبت کردن با بچههای مردم براشون عادی و طبیعی بود.
لویی فقط یک بار زمان دبیرستانش یه گرگ اصیل و خالص رو از نزدیک ملاقات کرده بود. اون گرگ یکی از اعضای مهم دولت بود و بعد از اینکه براشون سخنرانی کرد، باهاش دست دادن و عکس گرفتن. لویی از این مطمئن نبود که همه گرگهای اصیل مثل هری انقد بیتعارف و رک هستن یا نه، اما طبق چیزایی که از هری فهمیده بود هری خیلی متفاوت بود و مستقیم حرفش رو میزد.
از اونجایی که صندلی ماشین آبراهام از قبل توی ماشین لویی بود تصمیم گرفتن با ماشین لویی برای خرید برن. طوری که هری هم از نظر جسمی و هم روحی سریع کارها رو انجام میداد تقریباً برای لویی غیرواقعی به نظر میرسید. همین هم کاری کرده بود که لویی و پسرش هر دو کمی حس سردرگمی کنن.
به جز وقتی که هری تازه رسیده بود، آبراهام دیگه گریه نکرد و طفره هم نرفته بود. و زمانی که لویی باید به هری نشون میداد کفشهای آبراهام کجان و آبراهام رو زمین گذاشت، صدایی از پسر در نیومد. آبراهام فقط با نهایت سرعتی که پاهای کوچیکش توانش رو داشتن، دنبالشون کرد. درحالیکه شلوار لویی رو گرفته بود، سرش رو سمت هری کج کرد که روی زمین نشسته بود تا کفشهای آبراهام رو پاش کنه.
چون آبراهام خوب بلد نبود بند کفشهاش رو ببنده، لویی معمولاً خودش بند یکی از کفشهاش رو براش میبست و از پسر میخواست که بند دیگه رو خودش ببنده. هری اما فوری کفشهای آبراهام رو پاش کرد، از جا بلند شد و بعد با نگاهی به لویی دوباره ازش پرسید : «ژاکتش کجاست؟»
لویی به آبراهام نگاه کرد که با سردرگمی به پاهای خودش خیره شده بود. لویی دستهاش رو به هم چسبوند و لبخند کمرنگی زد: «آممم.... منظور بدی ندارم هری، اما همه چیز واقعا سریع داره پیش میره.»
هری ابرویی بالا انداخت: «چی سریع پیش میره؟»
لویی به اَبی و بعد دور و اطرافشون اشارهای کرد: «فقط آممم، ما خانواده بسیار آرومی هستیم و کند پیش میریم. سرعت کارای تو برای ابی و من خیلی تنده.»
هری سری تکون داد: «میخوای چیکار کنم؟»
لویی لبهاش رو روی هم فشار داد و جواب داد: «آممم خب میشه یکم آهستهتر پیش بری؟»
«باشه.» هری که با صورت با صورت جدیش بهش نگاه میکرد این بار با سرعت کندی دونه دونه کلمات رو ادا کرد: «ژاکت... آبراهام.... کجاست؟»
VOCÊ ESTÁ LENDO
Cold Little Heart [L.S]
Fanficلویی امگای خوش قلبی که رد گذشتهی سختش روی روحش مونده، تنها با پسر کوچولوش که آلفاست زندگی میکنه. چند ماه بعد از طلاق از همسر سابقش، لویی با هری آشنا میشه، آلفایی با سابقهی نظامی که یه پیشنهاد عجیب به لویی میده. در عوض یاد دادن آشپزی به هری، اون ح...