«الو؟»
لویی از شنیدن لحن هری تعجب کرد. «سلام، هری.»
«همه چیز مرتبه؟ حالت خوبه؟ آبراهام خوبه؟»
لویی با شنیدن نگرانی صدای هری، نتونست جلوی خودش رو بگیره و آروم خندید. «هر دو خوبیم، هری. ممنون. خودت چطوری؟»
هری نفس راحتی کشید، «منم خوبم.»
لویی سری تکون داد و دستش رو روی گوشی فشار داد. «خیلی خوبه که حالت خوبه.»
«فکر کنم.» لحظهای سکوت کرد. «هنوز از من عصبانی هستی؟»
«من هیچوقت از دست تو عصبانی نبودم، هری.»
«بودی. به من دروغ نگو.»
لویی لبه لباسش رو به بازی گرفت. «فقط تعجب کردم.»
«حسادت کردی.»
لویی پلکهاش رو به هم فشرد. «کمی.»
هری هومی زیر لب گفت. «من میت یا بچهای ندارم، لویی.»
«مهم نیست.» لویی گلوش رو صاف کرد، «ما جفت هم نیستیم.»
«نه، نیستیم.»
لویی دستی به پشت گردنش کشید. «هری، فردا سرت شلوغه؟»
«اگه تو چیزی نیاز داشته باشی، هیچوقت سرم شلوغ نیست.»
لویی لبخند زد، «لطفت رو میرسونه. خب، با اَبی صحبت کردم و دوست داره با بچه خانوادت بازی کنه.»
«آیزاک. آبراهام قبول کرد؟»
لویی با خنده جواب داد: «آره، منم به اندازه تو تعجب کردم اما گفت که میخواد امتحان کنه. البته بیشتر به خاطر اینه که میخواد تو رو ببینه.»
«هر وقت که بخواد میتونه من رو ببینه.»
«میدونم، فقط دلتنگت شده بود.»
«نیازی نبود که امروز برگردم خونهام.»
لویی لبهاش رو روی هم فشار داد، «میدونم. آبراهام دلش میخواد بره ساحل.»
«صبح میتونم بیام دنبالتون تا بریم صبحانه بخوریم و بعد بیاییم خونه من تا با لیام، زین و آیزاک آشنا بشید.»
لویی سری تکون داد، «باشه، هری.»
هری برای مدتی چیزی نگفت قبل از اینکه ادامه بده: «کاملیا.»
لویی پیشونیش رو روی زانوهاش گذاشت. «بله؟»
«غمگین نباش، حواسم رو جمع میکنم که دیگه بهت بیاحترامی نکنم.»
موهای تن لویی سیخ شدن. زانوهاش رو به هم فشرد و سعی کرد خرخر نکنه، اما هری از شنیدن صدای محوی که به گوشش خورد، نفسش حبس شد.
«چه امگا شیرینی.» هری با رضایت زمزمه کرد و حالا نوبت لویی بود که نفسش بند بیاد. «چرا خرخر کردی؟»
KAMU SEDANG MEMBACA
Cold Little Heart [L.S]
Fiksi Penggemarلویی امگای خوش قلبی که رد گذشتهی سختش روی روحش مونده، تنها با پسر کوچولوش که آلفاست زندگی میکنه. چند ماه بعد از طلاق از همسر سابقش، لویی با هری آشنا میشه، آلفایی با سابقهی نظامی که یه پیشنهاد عجیب به لویی میده. در عوض یاد دادن آشپزی به هری، اون ح...