خیابان های مسکو هم بوی مشروب میداد، چه ویسکی های گران و اشرافی چه عرق های بی ارزشی که دست معتاد های ولگرد بود.
صدای خنده بلند مردم مست ، که در بار ها با زن ها خوش میگذراندند شهر را پر کرده بود، سر این مردم فقط با این چیزا پر میشد.
کسی نمیخواست درد را به یاد آورد، مشکلات را دوباره تکرار کند، پس فقط خود را به مستی میسپردند.
مردم روسیه مردم درد و مستی بودند.ابر های مسکو این بار به ماه اجازه خودنمایی داده بودند و او به زیبایی تمام میدرخشید.
ماه عظیم بر سر مسکو تاج گذاشته بود و امشب قدرتش را به رخ کشیده بود.
درخششی به قدرت عشقی که تا آن روز، کسی به خود ندیده بود.کالسکه ای از دور به سمت خانه اشرافی ای میآمد. اولچکا دختر جوان و ارباب زده ای که به چشمان روباهی زیبایش معروف بود کنار ندیمه اش ناتالی نشسته بود.
تنها فرزند خانواده اش بود و تمام توجه خانواده رو داشت، اولچکا پوشکین فرزند آدم بزرگی بود.آنها همه چیز برای اولچکا فراهم میکردند و نمیگذاشتند او ذره ای کمبود حس کند اما دختر جوان همیشه یک کمبود را حس میکرد .
چیزی که هیچکس نمیتوانست آن را پر کند .
میخواست نامه های عاشقانه بخواند.
کسی پرتره اش را با عشق بکشد.
شانه ای برای تکه داشته باشد.
اولچکا عشق را کم داشت و نمیدانست تقدیر چه عشقی بر سر راهش خواهد گذاشت.صدای کالسکه آرام تر میشد و نشان میداد به مقصد نزدیک شدند.
به خانه ای بزرگ و مجلل که افراد سرشناس زیادی را دور هم جمع کرده بود تا مثل همیشه یک مهمانی بزرگ بگیرد.طولی نکشید که اسب شیهه کشید و کالسکه ایستاد.
اولچکا به کمک خدمتکاری که کنارش بود از کالسکه پیاده شد و دامن صورتی رنگش را تکاند.قبل از اینکه سرش را بالا بیاورد یک سوار با سرعت مقابلش گذشت و باعث شد کلاه بزرگ از سرش روی زمین، در چاله های گِلی بیوفتد.
سوار چرخید و اولچکا را نگاه کرد.
چشمان تیره و کشیده اش ، موهای طلایی و بلندی که با باد میرقصید و جسارتی که در نفس هایش بود .... اولچکا را محو خود کرده بود.گروشا از اسب پایین پرید و به سمت اولچکا آمد،
کلاه را برداشت و با کرنشی کوتاه کلاه را تقدیمش کرد.دوباره روی اسب پرید و به تاخت از آنجا دور شد.
اما نگاه اولچکای جوان همراهش ماند زیر لب زمزمه کرد: او که بود؟خدمتکار با نگرانی گفت: خانم لطفاً عجله کنید، وگرنه دیر میکنیم.
اولچکا برای بار آخر به خیابان خالی نگاه کرد و وارد خانه بزرگی شد که در آن مهمانی برگزار شده بود.
گروشا اسب سیاه رنگ را در اصطبل گوشه حیاط بست و با سرعت وارد خانه شد.
خانه قدیمی و کهنه ایوانوویچ خاک گرفته بود.
قدمتش طولانی اما عمر پیش رویش کوتاه بود.یک خانه خالی که هیچ شور و اشتیاقی نداشت.
لذتی برای زندگی نبود و انگار کسی درون آن زنده نبود.
به جز گروشا!
گروشای گوشه گیر مانند خانواده اش توسط دولت و مردم رها شده بود.
گاهی میشنید که او را بزرگترین اشتباه دولت مینامیدند.
خیلی ها میخواستند او را بکشند اما او کودک بود و همین باعث شد از جانش بگذرند.
اما حالا .....
گروشا زندگی سختی را میگذراند و داشت انتظار مرگ خودش را میکشید .
میدانست خیلی زود با مرگ مادر تزار، کسی که از مرگ او جلوگیری کرده بود، همه یک صدا مرگ او را خواهند خواست.گروشا انتظار یک مرگ تدریجی را میکشید که از همه چیز کشنده تر بود.
اولچکای هفده ساله با کنجکاوی از کالسکه بیرون و نگاه میکرد.
از بین مردمی که مشغول کارهای روزانه بودن و از هوای گرمی که به زودی از این شهر گذر میکرد، استفاده میکردند.گروشا هم فرقی با آن گرمای گذرای مسکو نداشت.
دیدارشان کوتاه بود اما بعد از روز ها اولچکا داشت میان مردم شهر او را جستجو میکرد، تا شاید گرمای شب های سرد مسکو را پیدا کند اما هیچکس ذره ای هم به آن زن اسب سوار شبیه نبودند.زنی که با یک نگاه کوتاه دل دختر جوان را از آن خود کرده بود.
موهای طلایی اولچکا با باد میرقصید و کلاه ربان پیچ شده اش را تکان میداد.
با دست کلاه را نگه داشت و دوباره مشغول تماشای خیابان های ناامید کننده شد تا اینکه زن جوان را دید.
زنی با پیراهن بلند و موهای طلایی که به زیبایی جمع کرده بود، از خیابان میگذشت و هیچ خدمتکاری هم همراهش نبود.میدانست خودش نمیتواند دنبالش برود پس قبل از اینکه دوباره او را گم کند رو به خدمتکارش کرد و گفت: ناتالی برو دنبالش ، میخوام بدونم خونه اش کجاست .
ناتالی از کالسکه پیاده شد و اولچکا در حالی که دست روی قلبش گذاشته بود و امیدوار بود ناتالی با دست پر برگردد.
اولچکا برای گفتن حرف هایش بین غزل ها و ترانه، بی صبر بود.
YOU ARE READING
𝒐𝒓𝒄𝒉𝒊𝒅
Fanfictionگروشا از این ذوق و شوق ها میترسید چون ستاره ای بود محکوم به خاموشی پرنده ای محکوم به سقوط اولچکا خندید و در حالی که به ارکیده گوشه پنجره نگاه میکرد گفت: ناتالی، من فکر کنم دیگه راه برگشتی ندارم.